Trembling hands are typing..

امروز مثل دوتا کارمند با ز از سرکار برگشتیم خونه. من از صبح دنبال کارام بودم و اون هم شرکت. عصر تو مرکزی‌ترین منطقه‌ی شهر قرار گذاشتیم. اومد انقلاب و حالا بعد از یه روز کاری داشتیم خیابونارو پیاده میومدیم و تنشا و داستانای روزای شلوغ رو از ذهنمون پاک می‌کردیم. بعد هم رفتیم قهوه خوردیم و تک تک ثانیه‌هارو حرف زدیم.
تو راه قرار شد من زنگ بزنم به شاگردم، با قاطعیت تمام شرایطم رو بگم و دست بردارم از کنار اومدن با هرچیزی که اونا میخوان. یه لحظه حس کردم آه چقدر بزرگ شدم.
این روزا تو اوجیم. تو اوج شلوغی، تو اوج زندگی، تو‌‌ اوج پرشدنا و خالی شدنا،‌ پرکردن دستامون از کارای مختلف از ترس اینکه زندگی و فرصتاش از دست نرن. و یکی پشت گوشم میپرسه کجا میخوای بذاری بری؟ بدون ز مگه میشه زنده موند؟ مثل وقتی که مرگ در بزنه و یهو ببینی فرصت نداری، داریم غنیمت میشمریم. داریم باهم زندگی میکنیم. جوری که اگه بمیریم حسرت همدیگه رو، دقایق رو، نداریم.
امشب حس می‌کنم میخوابم و دیگه بیدار نیمشم. تمام بدنم میلرزه، هم از کافئین، هم از سرماخوردگی و هم از ترسی که تکست آ به جونم انداخت. تکستش حاوی هیچ‌چیز نبود جز سلام، بی‌معرفت نیستم، دلمون برات تنگ شده، جات خیلی خالیه، همه‌ش حرف توئه و منتظرم ببینمت. ولی این ”همه‌ش حرف توئه“ pressure point منه. دیگه شونه‌هام از ترس اولین دیدار با ف به لرزه میفته، منقبض میشه و تصویرای خواستنی درعین حال ترسناک مثل فیلم با دور تند از تو مغزم رد میشن.
دلم میخواد با خانوم روانکاو راجع بهش حرف بزنم. بگم بهش هرچقدر بیشتر دوستش دارم بیشتر از پیش هم بودنمون میترسم. ما چی از هم تو ذهنمون داریم جز انحناهای تنیده؟ وقتی چیزی رو نمیشه انکار کرد و وقتی جامه‌ای نداریم که به تن رازهامون بپوشونیم خیلی همه‌چیز هولناک، بی‌ترمز و اجتناب‌ناپذیر به نظر میاد. پشت تمام اون چیزهای بینمون، مرگ خوابیده انگار. همینه که اینقدر وحشی و یاقیه.

Comments

Popular posts from this blog

من از آذرماه متنفرم.

سوم فروردین ۹۵