Comfort Zone

این سومین بار بود این سوال رو میشنیدم: ”از کی اینطوری شدی؟ اولین بار کجا این حس بهت دست داد؟“
همیشه براش جواب ثابتی داشتم. همون ماجرایی که الان به نظرم مسخره میاد. حضور ع توی زندگی من زیاد شده بود و دوماه هرلحظه پابرهنه وسط زندگی من راه میرفت. من عادت کرده بودم به بودنش، اون هم تو اون شرایط که خونه حسابی بهم ریخته بود‌. اینکه یکی اینقدر ”باشه“ خیلی برام درگیرکننده و مهم بود. بعد یهو از صد رسیدیم به پنجاه. شد مثل همه‌ی آدما، اما خب مدام تاکید میکرد چیزی عوض نشده. با آدمای دیگه وقت میگذروند. به نظر من این عادیه، اصلا ”عادی“ یعنی همین. ولی خب کسی که عادی شروع نمیکنه نمیتونه یه روز برگرده و وانمود کنه از فردا عادیه. باید بگه، راجع بهش حرف بزنه. این قانون دنیای منه، فکرم نمیکنم خیلی عجیب و دور از ذهن باشه. ولی اون رعایتش نکرد. نتیجه این شد که من یه مدت نمیتونستم تقلای بیهوده نکنم و اذیت شدم و این شد که من اولین بار حس کردم کافی نیستم، دیده نمیشم و حتما مشکل از منه و بقیه بهترن.
دودفعه خانوم روانکاو این سوال رو پرسیده بود و منم همین رو گفتم ولی به جایی نرسیدیم. این بار ز ازم پرسید. همون لحظه گفتم که یه ماجرایی بود ولی دوست ندارم تعریف کنم. گفت خب. ۴ صبح، قبل از خواب، داشتم فکر میکردم. یه لحظه به ذهنم زد که نه این اتفاق، بلکه کل اون ۲ سال و آدم‌هایی که باهاشون معاشرتای اجتماعیم رو میگذروندم، پیوسته مثل موجی بودن که من دفاعی در مقابلش نداشتم. مدام حس بدی از بودن باهاشون داشتم و باهاشون نزدیک نمیشدم، اما ادامه میدادیم. حس میکردم باید تجربه کنم‌‌. اما نمی شنیدم صداهایی رو که بهم میگفتن ”نرو اونجایی که وقتی برگردی خودت از خودت رفته باشی.“ آدم وقتی پاشو از کامفورت زونش میذاره بیرون که حداقل ابزار دفاع و آگاهی‌های قبلی رو داشته باشه. من نداشتم و نمیخواستم داشته باشم، این شد که چنین شد.
شاید همه راست میگفتن ولی خب اهمیتی نداره. چیزی که اهمیت داره اینجور وقتا بکن‌نکن‌ها نیست، همراهی کردن و حمایت کردنه. آدم اون کاریو میکنه که میخواد. الان دیگه چیزی عوض نمیشه ولی حالا شاید بدونم چطور باید از پس مشکلی که حاصل تصمیم خودمه بربیام.
حس میکنم دیگه نباید بذارم اونطور ناامن شم تا یه مدت. حالا که یه زندگی جدید داره دست تکون میده، آدمای جدید باهاش میان، مواجهه‌م با آدما هیچ شباهتی با قبلی نداره. بیشتر شبیه معاشرتم با ز، ز، ص، ن و م خواهد بود، بیشتر شبیه خودم. تمامِ من. اون نوجون شاد و پرانرژی. اون بالغ درددل‌شنو و مسئولیت‌پذیر‌.

Comments

Popular posts from this blog

من از آذرماه متنفرم.

سوم فروردین ۹۵