به وقت‌های خستگی

دلم برای طوری که ف رو دوست داشتم تنگ میشه. دیگه واقعا گذاشتمش تو جعبه‌ی کفش تابستونی‌ و دستم بهش نمی‌رسه. یه کم که فکر کنم یادم میاد، زندگی رو تو چشم‌های یکی دیدن چیه.
توی آشپزخونه آواز خوندن و سالاد درست کردن، شب دور میز وسط حرف زدن و شراب خوردن، صدای استخر پایین. دارم زندگی نمیکنم، دارم منتظر زندگی میمونم.
کاش یکی بود نخ رد می‌کرد از این تیکه‌های زندگی، اونوقت سرگردون نبودم بین این تیکه‌ها.

Comments

Popular posts from this blog

It will make you bleed and scream and cry

روز اول؛ نه چندان تاریک