به قدری زیباست که آدم از پا درمیاد با دقت کردن به ظرافتهای ذهنش. آرومه، انگار جهان فروبریزه اون میتونه بشینه کنارت؛ ساکت و اطمیناندهنده. لازم نیست بهش تکست بزنی، منتظر نمیشی تکست بزنه. همهچی راحته، خودش همه چیو میدونه، منم میدونم. سکوتمون اغواکنندهست. دلم میخواد تا ابد تو این سکوت باهم بمونیم. کنارش سبکترین خودمم. گاهی انگار از سالهای لیسانسم کشیده باشمش بیرون. صدای کهنهای در من رو بیدار میکنه. انگار سالهاست باهم گام برداشتیم و بزرگ شدیم. زیباست، زیباست. خطوط ذهن و چهرهش زیباست. اونقدر زیبا که یه لحظه «موندن» رو بیمعنی میکنه. اگه مجبور شدیم سکوت رو بشکنیم، یه چیزی از خودت بهم بگو که نمیدونم. دوست داشتنت راحتتر از چیزی بود که اول به نظر میرسید.
صبح از خواب بیدار میشوم. یک بار دیگر باید به خودم یادآوری کنم که در چه زمانهای هستیم؟ چه اتفاقی افتادهست و چه چیزی سر و شکل زندگیمان را چطور تغییر داده؟ هنوز ترکشهای روز اول؛ خبرهای ضد و نقیض تعطیلی محل کار، توی تنم هست، یعنی اضطراب و ضعف و ناامیدی. وقتی از حالت خوابیده به حالت نشسته درمیآیم، فکر اینکه باید روزهای زیادی را توی چهاردیواریای که حین زیبایی فاصلهی زیادی با حس و حال «خانه» دارد بگذارنم، دیدهام را خاکستری میکند. بلافاصله خستگی پشت چشمانم و لای موهای بیجان و نامرتبم نقش میبندد. آفتابْ خاکهای خانه را پدیدار کرده، همهشان مثل صبحی تعطیل آهسته در نور شناورند. نبردی میان تو و خمودی هست و از ابتدی صبح معلوم نیست کدام یک برندهاید. به یاد دارم همهی روزهای سختی را که شکست خوردهام. امید زیادی ندارم، اما نمیتوانم دست از مبارزه بکشم، چون که این خود بخشی از یک مبارزهی بزرگتر برای ”خود“ است، و شاید برای زندگی. همهی روز کسالت عمیق و کهنهام را که روزگار بیدارتر کردهاست با خودم به دوش کشیدم. اما کار کردم، خواندم، سبزیجات را با دقت خورد کردم، حیفم آمد کسالتم را سر آن
Comments
Post a Comment