استیصال

انگار از این بهار لعنتی نمیشه فرار کرد.
آفتابه و رنگ‌های روشن، صندلیای بیرون پره و هوا دلچسبه، منظورم اینه که به دلِ آدما می‌چسبه.
دیدن این تصویرا طاقتم رو برید. وسایلم رو ریختم تو کوله‌م و رفتم سمت خونه. "خونه، خونه، خونه.." اونقدر تکرارش کن که بی‌معنی شه.
حالم از همه‌ی عیدها که بهم میخوره هیچ، از تمام بهارهای زودرسِ ساکت و تنها هم بهم میخوره. میخوام تلفن رو بردارم داد بزنم بگم چرا میگین جات خالی؟ چرا فکر میکنید اگه چهارشنبه‌سوری و شب سال نو باهاتون تو یه شهر یا کشور بودم چیزی عوض میشد؟
تقصیر اونا نیست که آفتاب چیزای خوبی رو یاد من نمیاره، که باعث میشه خالی شم یهو.
نمیدونم به کجا بیاویزم خودمو.

Comments

Popular posts from this blog

It will make you bleed and scream and cry

روز اول؛ نه چندان تاریک