خلافِ جهتِ فعلی

چقدر دلم می‌خواهد لباس‌های مشکی‌ام را جمع کنم بگذارم دم دست، دست از جهان بکشم، شعله‌های خواستن را کم کنم، در سکوت و بی‌اعتنایی محض فرو بروم.
آدم قوی و محکمیست، میشناسمش، گاهی به جهانم پا میگذارد. همان است که‌ آ میگفت "چکارش داری؟ چرا جلویش را میگیری؟"
راست میگفت شاید.
شاید بروم پی لباس‌های سیاه.

Comments

Popular posts from this blog

It will make you bleed and scream and cry

روز اول؛ نه چندان تاریک