از روزها

. بی‌دریغه. مادامی که تو لندنم، همه جوره هست‌. حدس میزنم تقریبا هرچیزی که بخوام و بتونه انجام بده رو میده. اوایل فکر کردم حالا که یه "نه"ی درست و حسابی از من شنیده دیگه کم کم محو میشه، اما هست، مدل بودنش حالا دیگه مثل یه حامیه.
گاهی اینطوری بودنش بهم کیف میده. به هر حال اینکه یکی هرروز حواسش بهت باشه و درعین حال بدونه که مرز آزاردهنده بودن کجاست، خالی از لطف نیست. اما درواقع هیچ اثر بلندمدتی نداره، چون من باهاش ارتباطی برقرار نمیکنم.
فکر می‌کنم حالا می‌فهمه چرا اون روزهای اول، اون قدر آشفته بودم، دلیلی نداشت بتونه جای دلتنگی‌های منو پر کنه.
. زمین مقایسه‌ام رو گم کردم. تهران مثل آب از لای دست‌هام، توی مسیر می‌ریزه و کم کم ته‌میکشه. روزهای طولانی متوجه نمیشم که چی داره منو از پا درمیاره؛ دلتنگی و عادت. هنوز فقدانِ حضورشون به قدر شهریور آزاردهنده‌ست، فقط به درد عادت کرده‌م.
گاهی پشت سرم رو نگاه می‌کنم و از این همه تن‌دادن به زندگیِ جدید می‌ترسم. تا پیش از این، همیشه حسرت می‌خوردم که چرا نمی‌تونم جهانِ دیگه‌ای رو زندگی کنم؟ که چرا نمی‌تونستم پوست بندازم. اما حالا که دارم حل میشم تو یه زندگی جدید، حس گیر افتادن تو یه حباب شیشه‌ای رو می‌کنم که اکسیژن توش کمه. خلأ نیست، اما زندگی رو از رخنه‌ها تنفس می‌کنم.
انحناهام گم شدن. این حس هر لحظه بامنه.
. مجموعا سه بار هم رو دیدیم. اولین بار که دیدمش فکر کردم نمی‌خوام ذره‌ای از خودم رو براش باز کنم. بعد چشمم رو ازش برداشتم و فکر کردم جلوم کسی ننشسته، خیره شدم به کنری‌وارف و شروع کردم به حرف زدن، مثل کسی که مجبوره. هربار دلم می‌خواست عصبانیتم رو سرش خالی کنم، پذیرنده بود، درعین حال سخت و نفوذناپذیر.
روز آخر فهمیدم چقدر دوستش دارم و چیزی رو جا گذاشتم پیشش، اصلا همین آدما رو برای من اینقدر رنج‌آور و دوست‌داشتنی می‌کنه.
انگار که من بزرگترین درخت اطرافم رو نمیدیدم، دست زد به شونه‌ام، گفت: "ببین! اوناهاش! خیلی ریشه‌داره، خیلی بزرگه. نمی‌بینی؟"
بعد من شروع کردم به اشک ریختن و قدری دست از نفوذناپذیر بودنش برداشت. اشتباه کرد. با یه جمله، یه لبخند، و یه نگاه یه کاری کرد دلم براش تنگ شه.
. از دست‌آورد‌هام اینه که ارتباطم با ریاضی رو درمان کردم. حتی اگه قرار باشه با هم خداحافظی کنیم. زندگی تاریک اما در حرکته.
. لندن هنوز اسپات محبوب نداره، زوده براش، اما درخت محبوبم گل داده -درخت کناریش گل نداده.

Comments

Popular posts from this blog

It will make you bleed and scream and cry

روز اول؛ نه چندان تاریک