هنوز دیر نشده
زندگی کردن در شهری که مامان و بابا توی آن هستند صدها مایل فاصله دارد با زندگی کردن در شهری بی حضورشان.
سالها در سایهی حضورشان در شهر زندگی میکردم و حالا که این سایه سرد و دمدمیمزاج شده، مثل پرچمی در باد در نوسانم. انگار یکی دستم را گرفته و برده لب پرتگاهیتا زشتیهای جهان را نشانم دهد.
حالا طور دیگری به اهمیتِ بودنشان آگاه شدهام، خوشحالم که میتوانم در لندن، داشته باشمشان، هر موقع که بخواهم. حالا دارم بهشان میگویم دوستشان دارم، و از آنها میخواهم که بگویند، که ابراز کنند دوستم دارند.
هیچ چیز توی دنیا مهمتر و دوستداشتنیتر از حضورشان نیست، خواه و ناخواه.
Comments
Post a Comment