سیالِ توی سرم
من از اون آدمهام که موهاشون تو باد شکل میگیره، که موهای دور صورتشون جهت باد رو نشون میده تو مسیر.
نمیدونم فردا چی پیش میاد، کولهم سبکتر از اونیه که فکر میکنم، همه چیو فشار میدم رو هم که سنگین شه، که سبکی تحملناپذیرش نیاد سراغم.
از ن میپرسم که حالش چطوره و میگه: "دارم میپرسم از خودم چیه این آدمیزاد؟ گاهی حس میکنم به هیچ گذشته و آیندهای وصل نیستم، تهی."
منم گاهی همینطورم. مثل درخت عریون، مثل یه داستانی که بد نوشته شده، از یه نویسندهی ناشی، مثل درفت اول.
بهش میگم: "من به جاش همیشه دارم به 'چیه مگه این زندگی؟' فکر میکنم."
از دوشنبه تا امروز، فارسی حرف نزده بودم، صدای فارسیم، و احساس محکم و شخصیش یادم میره، دلم تنگ میشه، و نمیفهمم. نفسم گاهی بالا نمیاد و نمیفهمم.
خیالپردازیهای احمقانه میکنم که سرم پر شه از زندگی، شروع میکنم به کشیدن یه تصویر تو سرم، جزئیات یه خونه رو تصور میکنم که توش "تنهایی" رو پذیرفتم اما برای زندگی مبارزه میکنم. استثناً شخصیت قویایه. به خودم آفرین میگم. این سومین شخصیت قوی هفتهی منه.
میگم به خودم: "بس کن اون قصهی کشدار و سوزناک رو، بس کن."
Comments
Post a Comment