از پزنان و پاریس و نیس تا لندن

از اولین بارها و آخرین بارهایی که این پسر را دیدم حدودا یک سال و نیم میگذرد. چندبار در آن گیجی و سردگمی خاص خودم، در بعد از ظهرهای ‌‌‌language exchange  توی میدان اصلی شهر دیده بودمش. عاشق و شیدای شرق و ایران بود. به نظرش بعد از ژاپن و ایران، چیز عجیب‌تر و متفاوت‌تری نخواهد دید. آدمِ آرام و راحتیست، از آن‌ها که پیششان آدم حس خوب و امنی می‌کند، بی آنکه زمان زیادی را با آن‌ها گذرانده باشد.
چندماه پیش‌ها شروع کرد حرف زدن، فارسی هم قدری یاد گرفته بود، کم کم با دقت بیشتری جوابش را میدادم، تا که گفت می‌آید لندن برای چندتا کار تحقیقاتی در حوزه‌ی اسلام و خاورمیانه و بنا شد که یکدیگر را ببینیم.اصلا نمیدانستم که چه کسی را قرار است ببینم، ولی فکر هم نکردم که حالا با این بیگانگی چه باید بکنیم. گاهی مطابق با باورهایم زندگی می‌کنم، گاهی که خوب میدانم زندگی چیز ساده‌ایست، گاهی که ذهنم شفاف و روشن است.
من تقریبا ربطی به آدمی که او در پزنان دیده بود نداشتم-البته آدم بهتری برای معاشرت با یک تحصیل‌کرده‌ی باشخصیت‌ شده‌ام! مثل یک بومیِ لندن میزبانش شدم، برایش از خودم و شهر و احساساتم به اینجا گفتم، شهر را نشانش دادم، گوشه‌های دوست‌داشتنی و جالب را.
یک کسی که مرا میشناخت، آمد به لندن، من را دید، من را شنید، برایم سوغات آورد، و دعوتم کرد برای تابستان به نیس و پاریس. یک کسی که در نگاهش تحسین و محبت ساده‌ای وجود داشت، یک کسی خارج از زندگی پراضطراب تنهایی‌ام، یک کسی که قبلا مرا دیوانه و خوشحال دیده بود. به من یادآوری کرد چقدر دلم برای آدم‌های like-minded ام تنگ شده، دلم برای مکالمات معناداری که از جداره‌هایش زندگی می‌جوشد تنگ شده، یادم آورد که ترس‌هایم قفس‌ام شده‌اند.
یک چشم‌انداز تابستانی سوغات آورده بود، دریای آرام و ساحلی با شن‌های داغ.

Comments

Popular posts from this blog

من از آذرماه متنفرم.

سوم فروردین ۹۵