از زندگی نکردن

شب‌ها اینجا پاک بهم می‌ریزد. تمام وسیله‌ها و پسماند خوراکی‌های شب روی میز میماند‌. ذره ذره از بی‌کیفیتی زندگی در عذابم. البته فقط شب‌ها، و روزها تا قبل از اینکه دوش بگیرم و اینجا را مرتب کنم.
یک لحظه گوشی موبایل از دستم رها نمی‌شود. نقطه‌ی اتصال من است، به جهانی که نمیبینم‌اش. عکس غذاهای ایران را در اینستاگرام بالا پایین می‌کنم. شعرها را چندباره روی توییتر میخوانم. میفهمم چقدر از خودم و جهانم دور افتاده‌ام. فقط میدانم من آن بالای قله‌ی زندگی ایستاده بودم و آدم‌هایی داشتم که دوستم داشتند و دوستشان داشتم. آدم‌هایی دورم بودند که هربار به آینه نگاه میکردم، حس ارزشمندی میکردم و آن را مدیون آن‌ها بودم. حالا انگار فقط تصویرهایی که توی سرم ضبط کردم برایم مانده. فقط میدانم من در اوج قله‌ای ساخته بودم. اما هیچ یادم نمی‌آید. انگار که دست‌هایت در خلأ بجویند و هیچ نیابند. انگار که دیوار سرد بلوری بین اکنون و گذشته کشیده باشند.
مشت گره کرده‌ای را سعی می‌کنم باز کنم. کم کم خودم را از لای پوشش‌های ناخواسته‌ی عجیبی که دورم هست بیرون خواهم کشید.
کم کم خودم، خودِ خودِ من، با خود آدم‌های اینجا دردهای مشترک پیدا خواهد کرد.
میشود صدهزار بار دیگر به این جنس دلتنگی و تنهایی پرداخت، با صدهزار جزییات آزاردهنده‌ی دیگر. اما دیگر برایم روشن است که چقدر بی‌فایده‌ست. نغمه‌ی دلتنگی سردادن هیچ به روشن‌تر شدن و جاافتادن وضعیتم کمک نمی‌کند. برای این‌ها باید زندگی کرد.

Comments

Popular posts from this blog

من از آذرماه متنفرم.

سوم فروردین ۹۵