کاش میشد، افسوس و افسوس..
آخرین پست وبلاگ پنجره این بود:
"کوچ از تهران به نیوهیون به بوستون نیست. از «تو» به «تو» به «تو»ست."
من حسابی در حالِ تن ندادنم. یا خیلی بزرگ شدهام یا هنوز خیلی بچهام، انعطافناپذیر و وابستهام و خیلی دارم بهانه میگیرم و از زیر حقیقت درمیروم.
درگیریهایم با خودم احمقانه و نفسگیر است. بعدا روزی با خودم خواهم گفت آخر این هم مرض بود تو داشتی؟ ولی هر موضوعی توی این دنیا پرداخت خوب هم دارد. من هم نویسندهای پیدا کردم که از دردهای من میگوید. روزی چند صفحه از کتاب را مثل دعا میخوانم تا طوفان ویرانم نکند. هنوز نفهمیدم چه اتفاقی افتاد که من آنقدر احساس بیارزشی کردم و دیگر خودم را دوست نداشتم؟ انگار راهی از من به من نیست. این مریضی در کوچ صدبار شدیدتر گرفتارم میکند، صدبار شدیدتر پسلرزههایش ستونهای زندگیم را خورد میکند و از من تنها شهری ویران باقی میماند.
از این هیولا میترسم. ضعیفم کردهاست.
دلم هرلحظه خانهی گرم و میز غذا و خندهی گشادهی روی لبهام را از من طلبکار است. به او آرام میگویم "روم سیاه!"
لابهلای درس خواندن، فرهاد میخواند "زیر این سقف، زندگیمو، با تو اندازه میگیرم، گم میشم تو معنی تو، معنی تازه میگیرم" و بعد میخواند "آخر قصه بخوابیم، اول ترانه پاشیم" کاش میشد، افسوس و افسوس..
و بعد خودم را در آشپزخانهای چوبی، با دیوارهای سفید تصور میکنم که درحال آواز خواندنم و خانهای و خانوادهای دارم، سرم گرم و آرام است. آفتاب توی خانهام زیراندازش را پهن کرده و منتظر است بوی شیرینی من بلند شود.
شدهام یک خیال پرداز حرفهای. دارد آرزوهارا میکند توشهی آخرتش که به وقت پیری هزار حسرت برای خوردن داشته باشه و خدایی ناکرده بیکار ننشیند. بادبادکهای رنگی میکشم توی سرم، اما هیچ قدمی برای نجات خودم و زندگیام بلند نمیکنم.
باید مدام از خودم خواهش و تمنا کنم که تو را به خدا این خود ضعیف و شیطانصفتت که فقط خودت را بازنده میکند از روی زمین جمع کن و بگذارش گوشهی کمد. حداقل تا برسی تهران و از آ بپرسی با این کلهشق باید چه کرد.
شادی از زندگیم پرکشیده و رفته. خودم فراریش دادم، ناخواسته.
Comments
Post a Comment