این همه تغییر وزنه‌های زندگی فقط در ۱سال؟ با زندگی خودت چی کار کردی تو این یه سال؟

توی تنسن‌وی راه میرم، و نسبت به سرما و هرچیز دیگه بی‌دفاعم. نمی‌خوام بذارم باز تا کمر خم شم و شروع کنم به اذیت کردن خودم، سریع میرم تو تلگرام، مکالمه با ص رو باز می‌کنم. سال‌ها مکالمه‌ست‌ اینجا. چندتا آهنگ پیدا می‌کنم که گوش بدم. چشمم به جمله‌هامون که میخوره میفهمم چقدر دلم برای این بکگراند، برای این ستون زندگیشون بودن، برای بار کشیدن،‌ و نجات دادن آدما تنگ شده. تلاش برای برگردونن زندگی بهشون مثل تلاش برای زندگی خودم بود، مثل جنگیدن برای خودم.

طی این یه سال، از سفر تابستون پارسال تا الان، وزنه‌ی زندگی و تعلق آنچنان زیاد شده که مهاجرت بی‌رحمانه‌ترین انتخاب بود در حق خودم.

این روزها من فقط دست و پا میزنم و کمک می‌گیرم، دریغ از ذره‌ای استحکام که بخوام به زندگی آدم‌هام بدم.
ذره ذره‌ی من رو باد، هرروز صبح، با خودش میبره.

Comments

Popular posts from this blog

It will make you bleed and scream and cry

روز اول؛ نه چندان تاریک