چقدر روشنی خوب است

از شبی که بالاخره اتفاقی، با بابا حرف زدم و شروع کرد ازم حرف کشیدن تا بفهمیم چی دقیقا منو به این شدت اذیت می‌کنه، حالم بهتره. زندگی تاب گرفته، چرخ میخوره، انرژی توش در جریانه.
لحظه‌هام صرف جنگی میشن که توش تا حدی پیروزم و زخمی. هفته‌ی دیگه یک هفته‌ی خالی نیست. اتفاقایی تو طول هفته منتظر منن. من از این جریان خوشحالم. خوشحالم که باز زندگیم در حال تعریف شدنه، اما هنوز بیشتر چنگ‌هام رو به زندگی قبلیم میندازم.
دیدن م، جنگل رفتن با دوست قدیمی، فیس‌تایم‌های معنی‌دار با م که آینه‌ی روشن یک سال گذشته‌مونه، و تک‌وتوک مسج‌هایی که با ص، آ، و ج رد و بدل می‌کنیم، اینا همه بهم حس زنده‌بودن میدن.
اینکه نذاری از یه زخم چندساله، دقیقا از همونجا که چندساله هرروز میفتی خم میشی تا زمین، دوباره بیفتی، کار سختیه، کار این روزهامه.
خوشحال و گنگم، هنوز دوماه نشده و میرم تهران. میرم میشینم رو زمین اتاقم، اونجا که بارها و بارها مرده‌م. میرم اونجا نبض زندگیم رو بگیرم. امیدوارم نرم که فرار کرده باشم، فرار از ساختن.

م از تو میگه. یک طورهایی به چیزایی راجع به تو اصرار میکنه که دیگه مطمئن میشم من تورو دوست داشتم ولی بی‌آینده، بی گذشته، بی‌قصه‌ای جز خودمون. من تورو نمیشناسم، هرچیم بیشتر میگذره، بیشتر نمیشناسم، بیشتر غریبه میشی، دست‌هات بی‌معنی میشن، و کم کم لب‌هات و آخر چشم‌هات.
تصور می‌کنم زمستون میشینیم دور هم، من بالاخره با طرح یه مسئله‌ی ریاضی ساده، بهت میفهمونم چقدر نمیشناسمت. تو از حرف‌های من، هم شگفت‌زده میشی هم نمیشی. اونوقت مثل همیشه نمی‌تونم تشخیص بدم واقعا منو چی می‌بینی. مهم نیست ولی، من اونجا رو قله‌ام، دارم با آب و تاب قصه‌هام رو میگم، و قصه‌هاتون/شون رو میشنوم. داریم با هم نوحه و هیپ‌هاپ گوش میدیم و آبجو میخوریم.

من از خیال‌پردازی امرار معاش میکنم، همچین شغلی نداریم؟ [نویسندگی به تندی از جلوی چشمانش عبور کرد]
دلم میخواد تمام لحظه‌های اینجا رو داستان کنم و بنویسم. دلم میخواد یه داستان راجع به لوک بنویسم، همسایه‌م. دلم میخواد قصه‌ی مهاجرای تنها رو بنویسم. میخوام از شلوغی ویرانگر شهر بنویسم که چطور آدم‌های مریض تولید میکنه. از فقر هم میخوام بنویسم. خیال می‌کنم. خیال همیشه، هرموقع که نشکسته باشم، میاد برای نقاشی.
وسط کلاس خیال می‌کنم "اگه.." ول کن! نمیگم، نمیگم که شاید یه روز شد.

Comments

Popular posts from this blog

It will make you bleed and scream and cry

روز اول؛ نه چندان تاریک