بیا قصه بنویسیم!
زبان هم از من میگریزه. چه برسه به هزار تصویر و خاطره.
توی زندگی فعلیم خیلی چیزها کم دارم، از جمله کلمه. و آیینههای برای تعریف و بازتعریف خودم. دلم تنگه برای پیش آدما بودن و دوست داشتن و دوست داشته شدن. چقدر سخته با کسی لب رودخونهی احساسات و عواطف نَشینی و مدام بجنگی و بخوای زندگیتو نگه داری نیفته زمین.
دیشب خوشحال بودم از اچیومنت جدیدم، از یه شب با همسایههای جدید تو آشپزخونهی جدید، اما امشب داغونم از اینکه عشق از حوالیم، حتا عبور هم نمیکنه، موندن و قصهی تازه پیشکش.
دلم میخواد بعد از خیلی وقت از ف بنویسم. گاهی حس میکنم هنوز قلبم از اون زیر داره از جا درمیره و دلم میخواد فریاد بزنم همهی قصهای رو که میشد و نشد. حس میکنم خودِ عاشقم رو هم از یاد بردم.
یه سال پیش، تو سفر، یادمه به هیچی فکر نمیکردم، واقعا به هیچی. چه چیزهای عجیبی رو تجربه کردم، چقدر جوون و بیکله بودم و چقدر تو این یه سال بزرگ و محافظهکار شدم. من تو این یه سال پکیج دوستیهامو طوری باز و محکم کردم که حالا دارم جر میخورم.
تو تهران الان همهشون ناراحتن. تو همهی زندگیهایی که حضور داشتم، حالا جام خالیه. اینو میشنوم از همه، برام هم باورپذیره، اما درک عینی ندارم ازش. کسی از خودش بهم مدام خبر نمیده. نمیدونم، یه چیزی کمه.
هی از خودم تو این ساعتا میپرسم تا کجا بی عشق و تعلق میخوای بری جلو؟
دلم یه جور دیوانگی میخواد. یه جور جریان وحشتناک احساسات که زندگیم رو برونه. اگه ادبیات میخوندم حداقل الان تو درسام حل میشدم. اما حیف، هنوز دارم تو ریاضیات جفتک میندازم.
زندگی من جنگه، جنگ بین هدفام و شخصیتام. یه روزایی با درسی که میخونم خوشحالم و انرژی دارم با انگیزهی یه موضوع سوشال و دیولپمنتال ریسرچمو شروع کنم و درسمو بخونم، یه روز هم نمیتونم. یه روزایی حس میکنم اینطوری زندگیم هیچ دریچهای به احساسات انسانی نداره، من باید برم سراغ یه کاری که به احساساتم بپردازم.
شاید همهش با یه زمانبندی ساده حل شه، شاید همهش با وقت گذاشتن برای شعر حل شه، ولی من نمیکنم. من امروز یه بازندهم، مغلوب و دلتنگ.
Comments
Post a Comment