هر دوروز یکبار
پشت پلکام، سرم، قفسههای سینهم و عضلاتم شدیدا درد میکنه، خستهن همگی. همه باهم تمام فشار عصبی که بهم میاد رو دارن تحمل میکنن. سرکلاس دانشگاه کل روز اشک ریختم، تمام مسیر هم.
از چاله به چاه و از چاه، به چاههای عمیقتر در حرکتم.
دارم دفترم رو میخونم، وقتی تهران بودم. به خودم میگم ای زهرا ای زهرا.. ای ای.. همهی اون رقصها که میکردی، همه روزهای خوش زندگیت بود، همهش رو قله بودی، حالا قلههای ناقص. ببین الان کجایی؟ الان با چتر پرواز کردی به پایینترین زمینها. امروز زندگی چیزی نیست که توی دفتر سفیدت مینوشتی، امروز امروزه و این به غایت تلخه. امروز وقت واقعا زمین خوردن و خورد شدن و واقعا از جا پاشدنه، سال دیگه این موقع شاید از جا بلند شده باشی.
حس بدیه نمیتونی عاشق شی، نمیتونی معاشرت کنی، نمیتونی بسازی، شاید چون داری ساخته میشی. اما من به صبحهای روشن ایمان داشتم، هنوز هم دارم. هنوز فکر میکنم بالاخره بعد از چندماه، شاید یهجایی چراغی روشن شد، به جای چراغهای خاموشم.
نفس که میکشم سرم درد میگیره. به خودم میگم میتونی میتونی.
دلم برای ضعیف نبودن و از خودم حین صحبتهای جدی و محکمم لذت بردن تنگ شده. دلم برای تازیدنم به زندگی تنگ شده.
اما به خودم اجازه میدم که نتونم. صبر میکنم برای خودم.
Comments
Post a Comment