به کی تلفن کنم بگم حالم بده؟ کسی میاد اینجا دنبالم، همین الان؟ یادش به خیر. یه آدمایی بودن یه کم بعد میومدن دم خونه دنبالت. لای دوتا صفحهی آهنی، محکم کوبیده میشم. هر ساعت. پنیکاتکهای شدیدی رو یه روز درمیون رد میکنم. زندگیم سرد و بی عاطفه میشه و هربار همهچیز تلختر و شدیدتر تجربه میشه. روز های اول پری از عشق آدمهایی که داری و پشت سرتن. ولی کم کم کارکردشون رو از دست میدن. هنوز رو پات ایستادی چون هستن، ولی بی کارکرد. ۱۲ ساعت پنیکاتکت رو که شاید با یه بغل خوب میشد، تنهایی باید بار بکشی تو این ساوثوارک لعنتی. این روزا اونچنان شکننده میشم که اگه یه بخشی از یه درسیو نفهمم یا حتی کارتم از دستم بیفته، تریگیر پوینت چندساعت سیاهی و تشدید افسردگیه. از خودم متنفر و متنفرتر میشم. تحقیر میکنم خودمو. کسی نیست کنارم. کسی منو همراهی نمیکنه و من همراه خوبی برای خودم نیستم. با خودم میگم نکنه من داشتم از آدمای زندگیم به عنوان دراگ استفاده میکردم؟ نکنه؟ همه چیز از کنترل من خارجه و مقاوتم رو از دست دادم، حاضرم دارو بخورم. حاضرم ریدینگ ویک برم تهران و از دکترم دارو بگیرم، فکر کنم خیلی خوشحال میشه. ...