روز/سینوس نگاری بسه!

مامان اومد خونه و این هیجان روزای اولِ بودنش از حجم دلتنگی های گوله شده توم -برای اون- کم کرد. همیشه منتظر اتفاقای خوب و ساعتای خوب باید موند. بالاخره از تاریکی درمیام.
با ف راجع بهش حرف زدم. اولین حرف زدن بعد از چند ماه. صبحش که بلند شدم حس کردم روی کمرم و شونه هام سبک شده، روی سرم حتی. از حجم سوالا و گنگی های تو سرم اما چیزی کم نشده.
با بعضی آرزوها خوش م توی دلم و با عدمِ اطمینان و ضعف ایمان سر میکنم.
به امید اینکه روزی توی اینستاگرام کپشن بنویسم هشتگmanyhappyreturns.

Comments

Popular posts from this blog

It will make you bleed and scream and cry

روز اول؛ نه چندان تاریک