He had led me into the land of living

یادم رفته با غم چی کار میکردم. وقتی تنهام مدام دارم غم رو پس میزنم. اصلا دستم به غمم نمیرسه. چشم به هم میذارم میبینم نشستم چهار قسمت دانتاون ابی دیدم و تهچین پختم ولی دلم شاد نیست و فقط سر خودمو گرم کردم، عین مرده ها‌‌ شدم باز. وقتی از خودم میپرسم حالت چطوره هیچ جوابی نمیاد که بگه حالم بده. توی دلم رودخونه ی غم اما راه افتاده و من صداشم نمیشنوم. اثراتش قابل لمس و مشهود. اون جریانِ پویا و پرهیجانی که تو زندگی ساده ی روزمره م راه افتاده بود، رفته. هیچ چیز بزرگ و خاصی منظورم نیست، ورزش کردن و حال خوبی که تو ساده ترین کارای زندگیم داشتم- مثلا دور خونه راه میافتادم و بلند بلند آهنگ میخوندم. این روزا صدام رو تو سرم هم نمیشنوم‌. از وقتی تصویرِ ”کی همو میبینیم باز“ مبهم شد، یه ابر خاکستری اومد آسمون زندگیم رو گرفت.
با دوستام که جمع میشیم حرف بزنیم، وسطش یهو اشک تو چشمام حلقه میزنه و اون لحظه نمیدونم میبینن این حلقه هارو یا نه؟

Comments

Popular posts from this blog

It will make you bleed and scream and cry

روز اول؛ نه چندان تاریک