3rd day after funeral
هر ساعت میخوام بلند شم و لیست کارارو بریزم تو ردیفای روزای هفته تو تقویم. مامان داره میاد. کلی کار هست که باید انجام بدم؛ تمیز کردن اتاقش، جارو کردن خونه، گردگیری، گل خریدن، غذا پختن و شیرینی گرفتن. آدم میتونه همه ی این کارارو نکنه ولی اثری جز بیشتر توی ماتم فرورفتن نداره برام. امروز بالاخره تنهایی گریه کردم، حسم یه جور دلتنگی همراه با ناامیدی یا عصبانیت. آخه تصویرِ رو زمین نشسته ش در حالی که داره میخنده و سرشو با آهنگ تکون میده هی میاد جلوی چشمم و بعد باعصبانیت میگم اه من اینو میخوام! کجاست پس؟
ولی مقاومتم دربرابر حال بد رو میستایم. شاید نتونم کارای زیادی بکنم، اما فکر میکنم تا هرآنچه بتونم رو پیدا کنم و انجام بدم. یه بخشی از فصل چهار دانتاون ابی بود که اون خانم سخاوتمند متجدد در حالی که تو موقعیت سوگواری داشت به کسی کمک میکرد تو خونه داد زد و گفت We must do all we can، و جمله ش تا مغز استخوان من رفت. بودن همچین اصولی همیشه حال من رو خوب میکنه.
رفتم امروز ر رو دیدم. به من یادآوری می کنه من کی ام و چه توانایی هایی دارم. چراغ هارو روشن کرد ولی خب من هنوز تو حرکت سنگین م و دلتنگی سر گلوم. ذهنم پین شده به یه جا، به یه شب. دروغه اگه بگم حس حماقت نمیکنم، اما اینو میخوام.
دارم فک میکنم آدم اصلا نمیدونه چی رو کجا و کی و تو چه شرایطی به دست میاره. من تو بدترین حالم، دوست نداشتنی ترین حالت هام، درحالی که شاید خیلی precious نبودم از بس که ربط نداشتم به آدما، جمعی درست کردم که حالا همه شون منتظرم هستن. وقتی به این فکر میکنم با خودم میگم حیف! احتمالا چه فرصتهایی رو با فرض اولیه های غلط، با ترس ها و موندن تو comfort zone هامون از دست میدیم.
Comments
Post a Comment