سیاه
دارم مو به مو مهر و آبان ۹۴ را میخوانم. میخوانم که باورم شود چه موجود پرکار، فعال، خستگی ناپذیر و جنگجویی بودم. چطور سیاهی راهی به من نداشت؟ چطور؟
این روزها کنار دریای سیاه ایستاده ام. هرساعت ترسیده و نگران ام. موج دریا هم چند ساعت یک بار میاید و چشمانم را میشوید. سیاهِ سیاه.
جالب این است که من الان آدمی هستم که این ۵ ماه ساخته ام اش و من توی خودم یادم نمیاید همچین چیزی تعبیه کرده باشم. پس سیاهی مثل یک بیماریِ از بیرون است. عوض بشوی، خوب بشوی، عاشق بشوی، بالاخره ویروسش از یک جا رخنه می کند.
دارم اتاق ذهنم را زیر و رو میکنم تا قبایی برای آینده پیدا کنم خواستنی و گرم. چیزی که از درون گرمم کند و برایم روشن کند کجا باید بروم، به چه امید هر کار کوچک و کم اهمیتی را انجام دهم و چطور عظمت را به نگاهم بازگردانم.
این روزها خانه شبیه بیمارستان شده؛ مامان، بابا، من، دوباره بابا. هرروز یا درمانگاه نزدیک خانه ایم یا بیمارستان و کلینیک. هیچ چیز دیگری در خانه درجریان نیست. من هم مرده ام، کنار دریای سیاه.
پ.ن: واقعیت این است که من بیش از هرکس دیگر دلم میخواهد از هزار چیز دیگر بنویسم و قصه گوی خوبی باشم اما تجربه ام محصور شده و زندگیم ایستاده. من بیش از هرچیز از این نوشته های محدودِ تکْ حال میترسم، فقط راهی به تغییر بلد نیستم الان.
Comments
Post a Comment