Posts

پناه

یه زنی توی من هست قوی، کهنه، صبور، دلتنگ و امیدوار. جنگل توی موهاشه و یه wilderness ای رو از طبیعت برای جانش وام گرفته. این زن پناه منه برای تمام ساعتایی که دلم باید به قشنگترین حالت مم...

Who cares about decent, the game is on

شروع شد. جمله‌های ”منو از الان خط نزن“ ”باهام راجع بهش حرف بزن“ ”من نمیذارم اونطور شه“ توی ذهنم جاری شدن. از اولین ادمیشن که میاد، ماجرا جدی میشه و ترسا پشت سرش میان تو وجودت. ...

کی میدونه چی میشه؟

امشب همه‌ چی با هم trend شده. اولین نتیجه‌ی اپلایا میاد. من میخوام بخوابم، میخواستم اهمیت ندم، اما چشماشون نگران و امیدواره‌. همه خیره به وضعیت online همدیگه توی تلگرامیم. انگار منتظ...

خشم و هیاهو

فیلم با این جمله شروع شد: « انجام هیچ کاری، توسط  هیچ  کسی ناممکن نیست.» اولین الهامی که از پنج دقیقه‌ی اول فیلم گرفتم این بود که بسه هرچقدر دنبال ویژگی‌ها توی خودمون و بقیه گشتیم. ما خیلی بیشتر-و البته پیشتر- از اینکه خطوطِ بی‌انتهایی از ویژگی‌ها باشیم، زاده‌ی موقعیت‌ها و شرایطیم. منعطف و تغییرپزیدیم. هرچقدر هم که مرزهارو سفت و سخت تعیین کنیم نمیتونیم با اطمینان از آینده حرف بزنیم و بگیم قطعا فلان کار رو نخواهیم کرد. و این احتمالا تنها چیزیه که میشه با اطمینان گفت. سینمای امسال شده کلکسیون نقاط فشارم. بعد از «کفش‌هایم کو؟» حالا نوبت این فیلم بود. داستان چیزی شبیه مستند مربوط به ناصر محمدخانی و شهلا جاهد بود. ماجرای شخصیت معروف و متاهلی که زنی وارد زندگیش میشه و این اتفاق و دنباله‌ی اتفاقات بعدی از دید هر دو متهم یا مظنون به خطا، روایت میشه. برای من فیلم دو قسمت یا بهتر بگم دو مسئله‌ی مجزا بود. تا جایی که فیلم دو روایتِ دل دادنِ کسی که متاهل/متعهده (یا آگاهانه واردِ رابطه با یک متاهل/متعهد شدن) حرف مشخصی برای من داره. اما از جایی که وارد پرونده‌ی قتل میشه قصه‌ی دی...
گنجشک‌ها بیدار شدند و اذان مسجد هم تمام شد، دیوارهای اتاق که سیاه بود حالا به آبی کاشی‌ها و ظرف‌های سرامیک میزند‌. دارم حساب میکنم آخر فاصله چقدر صبورست؟ آنقدر که من از تو ه...

Obsessions, when will I see them wearing off?

از هفته‌ی اول عید امسال به عنوان موثرترینشون باید یاد کنم. این چندروز ز، ب، ن و ص همه سفر بودن. من این بار به جای اینکه نق‌هام رو بریزم تو کیفم و تو خیابونای شهر از این نقطه ببرم ...

سوم فروردین ۹۵

Image
ایستادم پشت پنجره به خانواده‌هایی نگاه میکردم که میدوییدن، بلند بلند می خندیدن و سبدهای غذا دستشون بود. به ”تنهایی“ و ”آینده“ فکر می‌کردم. ولی حالا اومدم خونه، هنوز بارون میاد، پنجره باز کردیم، میوه خورد کردیم و دور تلویزیونیم. کم نق بزن ای اژدهای درون!