Damn feelings

به یک جور افسردگی بی‌صدا افتاده‌ام. دیگر تلفن را برنمیدارم که به ب یا میم یا بابا زنگ بزنم، اصلا کمک نمیخواهم. افتاده‌ام یک گوشه، منتظر هیچ چیز نیستم. گذر زمان- این مفهوم مبتذل- را هم دیگر حس نمی‌کنم. میروم توییت‌های ماه‌های گذشته‌ام را میخوانم، اشک از چشمانم میریزد پایین روی پتو و سینه های لخت. سفری برای رنج بود که هنوز به پایان نرسیده. اما این تنها چیزی نیست که از خواندن توییت‌ها دستگیرم می‌شود.

ناگهان آرام شدم، رام و خویشتن‌دار. غمت برای خودت. و میتوانم هزار دلیل بیاورم on keeping your damn feelings to your damn self.‌ چون من فهمیدم چطور هیچ‌کس دیگر طاقت شنیدنشان را نداشت.

تنم و جهان به دورش سنگین بود. سرپایینی بدیست. صدا و درد ندارد، خفگی و غم محض است.

دلم میخواهد باز بروم کنسرت. برای فرورفتن در تصاویری که هرگز به آن آرامی و زیبایی در دنیای واقعی پیدا نمی‌شنوند. میخواهم بروم تنها روی سنگ‌های آبی و سرد و ریز و صیقلی، پاهای لختم را بکشم. از همانجا خواهم رفت.

Comments

Popular posts from this blog

من از آذرماه متنفرم.

It will make you bleed and scream and cry

روز پنجم، گریزی به شادی‌های کوچک