Bearable and Enjoyable Lightness of Being
تا پارسال همین موقعها توی سرم زنده بود. بعد دیگر نتوانستم بیشتر از این کشش بدهم. در صلح و صفا توی سرم مُرد، درحالی که هنوز دوستش دارم و دلم میخواهد یک روزی یک جای دنیا ببینمش و توی صورتش بخندم و خندهش را ببینم. همین. چقدر گاهی خوب است که آدم بخش زیادی از خودش را به کسی ندهد/نتواند که بدهد و آخرش هیچ چیز به غیر از زیبایی و صلح از دیگری برای خودش و از خودش برای دیگری باقی نماند.
خسته میشم گاهی از حجم درهمتنیدگی و دوست داشتنِ امروزم. زندگی میتوانست اپیزودهای کوتاهی از زیبایی باشد، و من این را انتخاب نکردم. بیتداوم و زیبا. من و ف این بودیم، همین اپیزود کوتاهِ صلحآمیز. با او این در را توی زندگیم باز کردم و کم کم در دوباره بسته شد. با ف ترسِ از دست دادن، اساسا بیمعنی بود، همه چیز سبک بود. دلم میخواهد از 'از دست دادن' نترسم. خسته و عاصیام کرده. مثل سایه در هر مکالمه، در هر حضور، دنبالمه.
در تولد سی و چند سالگیش متوجه شدم که یک ساله مریضه، دارو مصرف میکنه، دکترها جوابش کردن، و خسته شده.
این اتفاقها برای کسی میفته که میتونه، نه؟ تو میتونستی ف عزیز. این هم میشه بخش عجیبی از زندگی عجیبت. تو با اون چشمهای اسرارآمیزت که تمام دردسرهای جهان رو میتونست به سمت خودش بکشه، میتونی این یکی رو هم دووم بیاری. تو گلایه نمیکنی، تو سگجونی، و پوست میندازی و میای بیرون.
دلم برای نامه نوشتن برایت تنگ شده. تو در نامههای من زیباتر مینمایی، نسبت به آنچه هستی. میدانم که سیاهیِ واقعی و بی پایانی داری. اما من میخواهم آن را نبینم، و یک روز توی صورتت بخندم، و آن خنده برای همیشه در ذهن ما بماند. توهم یک زیبایی برای همیشه.
دلم برایت تنگ شده و این را تا پیش از نوشتن برایت، نمیدانستم. تو به قدر کافی زندگی کردهای، نه؟ زندگی های متعدد و متکثر. یعنی قدر عافیت را دانستهای. بمان اما اگر نماندی هم دو انگشت میانهات را بگیر سمت جهان و آدمهاش، برو به سلامت.
Comments
Post a Comment