روایت میکرد تا به زندگی جان بدهد و آن جریانِ بیشکلِ وسیع را در قابِ چشمِ آدمیزاد بگنجاند.
نوشتن جهانش بود و معنای زندگیش؛ آن میز و نور و دقتش در کیفیت احساسات و لحظهها و مسیرها، موسیقیِ متن، و باز شدن دریچههای احساس.
زندگی از همانجا شروع میشد، و به همانجا ختم میشد.
من از آذرماه متنفرم.
همه از چشمها میپرسند. از خشکی و قرمزی اطراف. یادشان رفته اشک شور است و نمک با پوست آدمی چه میکند. خیابان طالقانی، شب یلدا، پارک طالقانی، کیک تولد، تاب و سرسره، دیوار کوتاه خ...
Comments
Post a Comment