در کسری از ثانیه
ذهن شفافی دارد. چشمهایش سبز یشمی، ریز و ظریف است، صورتش بینقص است. همیشه ساده و منظم است. آدمها غالبا نمیفهمند که او فوق العادهست و همین حرصش را درمیآورد.
گفتم، ذهنش شفاف است، مثل شیشهای که برای شب عید تمیز شده. عیبهای هرتصویری را سریع نشان میدهد. چیزهای مشترک زیادی با من دارد، از مهمترینهایش همین ماجرای "خانه" و "خانواده" است، ولی مطمئنم تمناها و سرخوردگیها و موفقیتهای شبیهی داشتهایم، فقط متفاوت واکنش نشان دادهایم، به هر حال تفاوت فرهنگها را نمیتوان ندید.
گاهی شدیدا مهربان میشود. این را از درنگِ چشمهایش میفهمم، فقط برای چندثانیه، ولی تاب نمیآورد، درد دور چشمهایش را فرا میگیرد و سریع به حالت اولیه برمیگردند.
بهش میگفتم که چقدر امروز از اینکه نتوانستم تنیس بازی کنم احساس ناامیدی میکنم، گفت که این موضوع آنقدر چیز مهمی نیست که منبع ناامیدی شود، قبول کردم و ادامه ندادم اما چیزی از ناراحتیام کم نکرد.
غالبا نگاهش را از آدمها میدزدد. خیره شده بود به یک پوستر تئاتر، یک آن حس کردم آنقدر شجاع هستم که خیره بشوم در چشمهایش، خیره شدم و خیره شد و پرسید "چیه؟" لبخند زدم و گفتم "هیچی"
فهمیدم میتوانم جهان شفافش را به آنچنان پیچیدگیای دچار کنم که خودم هم آن را تاب نیاورم. رها کردم و رفتم نارنگی خریدم.
Comments
Post a Comment