The thing around your neck

هر آدمی -غالبا- چندتا آدمی دارد در زندگی‌اش که مراقب، نگران(به هردومفهوم کلمه)، و چشم‌به‌راه او هستند. برای من بدیهی‌ست چون که اگر نباشند بعید میدانم دلم بخواهد قدمی رو زمین بردارم.
این روزها حسابی در طول روز کار میکنم و شب که میشود بی‌اختیار با نگاه کردن به اسم این آدم‌ها روی صفحه‌ی گوشیم یک چیزی توی دلم ترک برمیدارد و شروع می‌کنم به گریه کردن. عدم حضورشان در زندگی فعلیم مرا ضعیف کرده. مدت‌هاست مثل برگ از دل شاخه‌ی درخت جوانه نمیزنم، مثل ماه در آسمان شفاف نمی‌شوم و کسی نیست نگاهم کند و همه‌ی آنچه‌ هست را با کم و کاستی‌هایش ستایش کند. زبان غیرشاعرانه‌اش این می‌شود که‌ اصلا برایم مهم نیست چه میپوشم. چه زشت باشد چه زیبا، من در آن لباس هیچ‌چیز به جز خاصیت پوشش نمیبینم. این به این معنا نیست که‌ تلاش برای زیبایی نمیکنم، به این معناست که نمیبینم. یا غذا خوردن، لذت غذا خوردن کلا از بین رفته، همچنین آرامش چایی و حاضر کردن میز غذا.
خیلی عجیب است. زندگی پیش می‌رود درحالی که هرروز صبح و هرروز شب فقدان بزرگی را با خودت حمل می‌کنی. فقدان توی چشم‌ها و نگاهت، توی دست‌هات، و توی بازوهات وقتی آدم‌ها را بغل می‌کنی مشخص است. و عجیب است که زندگی پیش می‌رود، بی‌آنکه حس کنی خوشحال و خوشبختی.
این‌ها برای این است که من بلدم فراموش کنم، من بلدم بخشی از خودم را جایی وسط فرودگاه‌ها جا بگذارم. مثلا می‌توانم مدت‌ها شعر نخوانم، می‌توانم مدت‌ها دغدغه‌هایم راجع به "مسیر زندگی" را کنار بگذارم و آدمی شوم که اصلا برایش چگونگی مسیر اهمیت ندارد. من بلدم فراموش کنم ف را بعد از یک سال و چندماه، و بعد یک روز برگردم ببینم چقدر دلم برای آن بخش‌ها تنگ شده و همه‌ی آن تکه‌پاره‌ها دور از چشم من همدیگر را پیدا کرده‌اند، دست به دست هم داده‌اند و طناب شده‌اند دور گردنم.
من بلدم خودم را با بی‌اهمیت‌ترین‌ چیز‌ها در زندگی اطرافم اذیت کنم، اما یک لحظه برنگردم و فقدان را تماشا کنم.
مریض شدم و همین باعث شد ۴۸ ساعت توی اتاقم تنها بمانم. مریضی مثل سرعت‌گیر وسط جاده می‌ماند، اگرچه تعبیر شاعرانه‌ای نیست، اما دقیق است. مریضی سرعت وحشیانه‌ی زندگیم را برای مدتی کم کرد و باعث شد بنشینم به صدای تنم گوش کنم. آشتی با تن از آن معیارهای مهم خوشحالیست. بعد از مدت‌ها داشتم به درد و دل‌های تنم گوش میدادم. حالش خوب نیست.

Comments

Popular posts from this blog

It will make you bleed and scream and cry

روز اول؛ نه چندان تاریک