نمیدانم از چه حرف میزنم
هنوز آنقدر بزرگ نشدهام که زندگیام دستخوش اتفاقات کوچک نشود. کاش که هرگز نشوم. به نظرم این بیقرار بودن آنقدرها هم بد نیست، لنگر سنگین طناب سفتی دارد که دورپای آدم را زخم میکند و زندگی را البته پرتعلقتر از همیشه میکند. لنگر شما را مقابل تصویر ثابتی از دریا نگه میدارد و وادارتان میکند ساعتها به همین یک تصویر خیره شوید و زندگی را از قاب ثابتی که از آنِ شماست ببینید.
با این حال دلم برای تعلق تنگ شده. لندن با تعلق سر سازش ندارد و درعین حال جذبم میکند. آدمهای زیادی در من زندگی میکنند، هرساعت از زندگی متعلق به یکی از آنهاست و ساعتها را بین هم دست به دست میکنند. تمام جانم را گرفتهاند. نوسان بین سبکی و سنگینی تحمل ناپذیر هستیست. دلم میخواست این را روی تیشرت سفیدی مینوشتم و خیلی جاها تنم میکردم.
Comments
Post a Comment