اضطراب اینروزها شکل دیگر دلتنگست
زندگی را از رخنههایش تنفس میکنم. همین که میخواهم اینها را بنویسم یعنی میخواهم دیدم را کمی وسیع کنم، پهنش کنم به مرکز خودم.
دلم دوباره برای ساعتهایی از زندگی تهران تنگ شده. دلم همیشه تنگ است، اما همیشه نمیتوانم این را اعتراف کنم. میخواستم چشمها و خندههای ص را امشب میدیدم، شب توی خانهام مهمانی میگرفتیم و مست میکردیم و حسابی زندگی میکردیم. حتما گلهای نرگس توی آب شناور بودند و جاسیگاریای که با ز برای اولین خانهام خریدیم روی میز بود. تصور اینکه صدایشان که بپیچد توی سرم و دیوارهای ذهنم را سوراخ کند، دیوانهام میکند.
اینها بهانهست، در حقیقت میخواهم خود را به چیزی/جایی/آدمهایی بیاویزم و هیچکس تا امروز به قدر آنها به من حس زنده بودن نداده. هیچکس به من این باور را نداده بود که خوب و کافیام و زندگی شخصی و محدودم فوقالعاده است. به همهی ساعتهای خوش که فکر میکنم اشک دور چشمانم را فشار میدهد و دلم میخواهد روی زانوهای کسی گریه کنم.
من مسافرِ بیقرار روزها و شبهای این شهرم، مثل اکثر آدمهای اینجا. درحالی که "قرار" هر آخرِ هفته، بیشتر از قبل مرا به سکون و یکجانشینی دعوت میکند.
نمیدانم چرا فکر میکنم حالا که زندگی رسیده به اینجا، راه برگشتی وجود ندارد. آیندهای که اینطور ناامن و ترسناک شده، هرگز به شکل سابق برنمیگردد، آخرْ آینده یک سالِ پیش اینطور ترسناک و نامطمئن نبود.
دلم میخواهد یک خط برایشان بنویسم که چطور نمیگذاشتند توی زندگیم desperate for love بمانم و حالا که نیستند من آن روی ضعیف خودم را مثل آیینه، صاف و روشن میبینم.
با تمام وجود دلتنگ قلههای زندگیام، دلتنگ آدمهایی که من برایشان بیانتها بودم.
Comments
Post a Comment