تعلیق

م در آن شهر دور که آدم‌ها نمیشناسندش، که جمعیتش برابر جمعیت ساختمان ماست، منتظر من است و بی‌تلاشی من برای دیدنش مثل فحش است توی صورتش، حیف که آنقدر هنوز مثل قبل خوب و کودکانه مانده که کار به کارِ سکون من ندارد و دست از پیگیری برای حضورم برنمی‌دارد.
به خودم میگویم هیچ‌کاری ندارد، میروی روی وبسایتشان، یک وقت سفارت میگیری، ۴تا برگه هم پر می‌کنی و پرینت میگیری و تمام، چرا اینقدر کشش میدهی؟ مگر دوستش نداری و مگر کنجکاو و مشتاق دیدن ف و ا نیستی؟ چه مرگت شده؟ یکی در من سرش را می‌اندازد پایین و میرود. رد میشود از کنار همه‌چیز. باز برمیگردد یک نگاهی میکند، همین حرف‌ها را می‌شنود، و باز راهش را می‌کشد می‌رود.
هربار ز میپرسد چه شد این سوئد لعنتی؟ من ساکت می‌شوم. بعد سریع می‌گویم"میرم میرم، این هفته دیگه باید کاراشو کنم" که این یعنی هنوز زندگی قرار ندارد و همه‌ی امور معلق است.
شاید همه چیز اینجا گیر کرده؛ می‌دانم اگر امروز مرا ببینند باور نمی‌کنند من همانم که یک روز آمدم زندگیشان را عوض کردم، تازه کردم، و باهم بدترین روزها را ساختیم.
این را ب نوشته بود: "‏من از زمانی که او دوستم دارد، در چشم خودم ارجمند می آیم." از خواندنش پشت صفحه‌ی گوشی ماتم برد. درواقع یادم انداخت که دوست‌داشتن مرتبه‌های مختلف دارد و یادم انداخت هیچ‌کس مثل ف این حس را به من نداده. یادم انداخت دوست‌داشتن‌ها را با هم عوضی نگیرم و البته یادِ دردناکیست. یاد این میفتم که من بودم که رفتم و دیگر هرگز صورتش را ندیدم. من برای دیدن او هم حاضر نیستم این روزها قدم بردارم.
یک نگاه که توی آیینه می‌کنم میبینم آنقدر لباس‌های زشت به سرِ دلتنگی کشیده‌ام که دیگر هیچ پیدا نیست من دلتنگم و چشمم برای دیدن خیلی‌ها که گذشته‌ام را بار می‌کشند از گریه خشک شده. (خود)فراموشی گرفته‌ام.

Comments

Popular posts from this blog

من از آذرماه متنفرم.

سوم فروردین ۹۵