Posts

Showing posts from February, 2017

The thing around your neck

هر آدمی -غالبا- چندتا آدمی دارد در زندگی‌اش که مراقب، نگران(به هردومفهوم کلمه)، و چشم‌به‌راه او هستند. برای من بدیهی‌ست چون که اگر نباشند بعید میدانم دلم بخواهد قدمی رو زمین...

در کسری از ثانیه

ذهن شفافی دارد. چشم‌هایش سبز یشمی، ریز و ظریف است، صورتش بی‌نقص است. همیشه ساده و منظم است. آدم‌ها غالبا نمی‌فهمند که او فوق العاده‌ست و همین حرصش را درمی‌آورد. گفتم، ذهنش ش...

آن چیزها که هرگز از یاد نمیروند

این روزها تصویرهای تهران مدام از سرم میگذرند. از لابه‌لای همه‌ی این تصویرها نمیتوانم تصویر ن را انکار کنم. همه‌ی این مدت که به خیال خودم از ذهنم انداختمش بیرون، هربار که با ز حرف زدیم نامش به میان آمده. شیطنتی(!) در من هست که میخواهم برایش چند خط نامه بنویسم‌، حالش را بپرسم، و بگویم برای تو که آنقدر زندگی کردی، چطور واضح نبود "دوست‌داشتن" کافی نیست؟ نمی‌دانستی تمام افسانه‌های جهان را یک جا خلاصه نکرده‌اند؟ نمیخواهم اذیتش کنم، فقط میخواهم چیزی که‌ هیچکس نمی‌تواند بهش بگوید را به او بگویم، شاید هیچ کس قدر من راجع به او درنگ نکرده. شاید. دلم میخواهد بگویم چرا تولدش را تبریک نگفتم و همه‌ی آن‌سال‌ها را در یک خط روشن کنم. میدانم خوب میفهمد. حرف‌ها توی من انبار نمیشوند، اگر نگویمشان بی‌تابم می‌کنند. حالا گاهی که دارم توی خیابان‌ها تنها راه میروم یاد آ و ن میفتم، بیشتر ن ، و دلم میخواهد همه‌ی چیزهایی که یک روزی نمیدانستم چطور بگویم را، بهشان بگویم، روشن و مستقیم، حالا که دیگر ربطی بهم نداریم- کما اینکه قبلا هم نداشتیم. هنوز برایم جالب است آن‌روز خودش تلفن کرد که‌ مرا ببیند،...

اضطراب این‌روزها شکل دیگر دلتنگست

زندگی را از رخنه‌هایش تنفس می‌کنم. همین که می‌خواهم این‌ها را بنویسم یعنی می‌خواهم دیدم را کمی وسیع کنم، پهنش کنم به مرکز خودم. دلم دوباره برای ساعت‌هایی از زندگی تهران تن...

An Opening

A widening ray of light shoots through the door as he steps in. He pauses, taking a deep breath and then keeps taking his sturdy steps forward. By his deep breath, he wants to make sure he can tackle everything successfully. John fancies himself a highly wise intelligent who has managed the challenging rigor of their life extremely well. He had found a large mansion built in an ancient architecture where he could work while he could make himself sure it would going to be a relief to her as well, to the one who has accompanied him for years, who has been his first and perhaps last comfort. Every single detail of that mansion is actually a piece of his pride and confidence at the moment. He had decided to solve the problem on his own however he used to tell her “No one but yourself can help you out of it.” He is fussing about the surroundings. He is a physician, a real physician who wants to treat her nervous depression by exercises and other prescriptions. He wished she co...

در قبال خویشتن صبوری باید!

تا حالا از استاد دوره‌ی نوشتن "well done!" نگرفتم. چالش رو توی این میبینم که ناامید نشم و صبر کنم تا از نو به یاد بیارم تمام آنچه میخواستم به انگلیسی بنویسم رو، تمام اون قصه‌ها رو. البته این هفته یه "good work" گرفتم که احتمالا باید بهش قانع باشم.یه بار دیگه دارم آنچه تو فاصله‌ی تهران تا لندن از جیب‌هام افتاد رو یاد میگیرم. ولی یه غمی تو هوای تهران هست که آدم دلش میخواست بمیره، اون رو اینجا نمیبینم، هرچقدر نگاه کردم ندیدم، من بهش اعتیاد داشتم. میدونم آدمی که از احساسات پر و خالی نمیشه، چون توان گریستن از سویدای جان و خندیدن به وسعت دل رو نداره، چون خسته‌ست و نمیتونه تا مدت‌ها با کله بخوره با زمین و تا کمر از غم‌ها خم شه، نمیتونه کیفیت رقیق احساسات رو آروم و کند، با طمانینه، به تصویر بکشه. کلمات باهاش قهرن و ستون فقراتش لرزش‌های روحش رو منعکس نمیکنن.

نمی‌دانم از چه حرف میزنم

هنوز آنقدر بزرگ نشده‌ام که زندگی‌ام دستخوش اتفاقات کوچک نشود. کاش که هرگز نشوم. به نظرم این بی‌قرار بودن آنقدرها هم بد نیست، لنگر سنگین طناب سفتی دارد که دورپای آدم را زخم م...

تعلیق

م در آن شهر دور که آدم‌ها نمیشناسندش، که جمعیتش برابر جمعیت ساختمان ماست، منتظر من است و بی‌تلاشی من برای دیدنش مثل فحش است توی صورتش، حیف که آنقدر هنوز مثل قبل خوب و کودکا...