یک جایی از «آسمان زرد کم عمق» بود که ترانه علیدوستی مدام تکرار میکرد «زندگی ساده ی من همینه.» همین سپر را از در سینما گرفتم بالای سرم و امدم بیرون. هنوز روزی نیست که با تکرارش خودم را در مسیر زندگی ام محکم نکنم چون این تنوع عجیب زندگی ها سرم را درد میاورد. جنگ با خودم راه میفتد که «قضاوت نکردن» یه چیز هست و داشتن مرزهایی برای خود چیز دیگر. زمانِ خالیِ زیاد همان قدر که اغوا کننده و خواستنی هست، ترسناک هم هست، شاید هم من زیادی به «چطور سپری شدنِ» زندگی ام فکر می کنم. دوره چهار سال دانشجو بودنم تمام شده و من از این حد تسلط به ساعت های زندگیم لذت محسوسی میبرم. حس نسبتا جدیدی محسوب میشود. انگار اولین بار است که با این موقعیت مواجه شده ام، موقعیتی که هرکاری می خواهم را باید بکنم و میتوانم در هر زمانی که بخواهم انجامش بدهم، ساعت ها لزومی ندارند به موقعیت های نامطلوب یا خودویرانگر بگذرند. همین ها خودش ترسناک است و البته خوب. انگار که مرا با خودم در اتاق حبس کرده باشند و ما به ناچار برای راهی که داریم با هم میرویم باید مذاکره کنیم و تصمیم بگیریم. تکثر زندگی ها راحت تر راه گلویم را میبندد ...