Posts

Showing posts from January, 2016

نذار قبانی

چگونه یک لحظه آرزو به سالیان بدل می شود و ناگهان عشق یقین میشود؟

عمیقا خودت را زندگی کن

یک جایی از «آسمان زرد کم عمق» بود که ترانه علیدوستی مدام تکرار میکرد «زندگی ساده ی من همینه.» همین سپر را از در سینما گرفتم بالای سرم و امدم بیرون. هنوز روزی نیست که با تکرارش خودم را در مسیر زندگی ام محکم نکنم چون این تنوع عجیب زندگی ها سرم را درد میاورد. جنگ با خودم راه میفتد که «قضاوت نکردن» یه چیز هست و داشتن مرزهایی برای خود چیز دیگر. زمانِ خالیِ زیاد همان قدر که اغوا کننده و خواستنی هست، ترسناک هم هست، شاید هم من زیادی به «چطور سپری شدنِ» زندگی ام فکر می کنم. دوره چهار سال دانشجو بودنم تمام شده و من از این حد تسلط به ساعت های زندگیم لذت محسوسی میبرم. حس نسبتا جدیدی محسوب میشود. انگار اولین بار است که با این موقعیت مواجه شده ام، موقعیتی که هرکاری می خواهم را باید بکنم و میتوانم در هر زمانی که بخواهم انجامش بدهم، ساعت ها لزومی ندارند به موقعیت های نامطلوب یا خودویرانگر بگذرند. همین ها خودش ترسناک است و البته خوب. انگار که مرا با خودم در اتاق حبس کرده باشند و ما به ناچار برای راهی که داریم با هم میرویم باید مذاکره کنیم و تصمیم بگیریم. تکثر زندگی ها راحت تر راه گلویم را میبندد ...

Waiting for me? Yayy!

بسته به اینکه چه تجربه ای رو توی چه سنی بکنی اون دوره از زندگی احوال متفاوتی خواهد داشت. آدم های همسنم تو دوره ای هستن که با اندوه روابط پشت سر گذاشته شون دارن کنار میان. گاها ب...

دارم میرم از همه، دارن دور میشن

عاشق این زندگیایی ام که رو به چهل سالگی ان. چهل سالگی برای من نماد زندگی جا افتاده ست، در عین حال عقب نشینی از ایده ی ”من سی سالگی به بعد ندارم.“ زندگی های آدم های نزدیکم داره ش...

قصه های متفاوت

میم به کراش نوجونیش رسید. خیلی جالب نیست؟ دیروز تکست داد که میخوام نفر اول بهت بگم. وقتی تو موقعیت ”حدس بزن“ یا ”برات یه خبر دارم“ قرار میگیرم همون ثانیه همه چی رو با جزئیات م...

نزار قبانی

واژه هایی که با آن تو را به هنگام خواب می پوشاندم چون پرندگان هراسناک پرکشیدند و تو را برهنه برجای گذاشتند.

چندماهِ آخر، ناگزیر

هیچ بارِ دیگه ای دلم نمیخواد طوری زندگی کنم که انگار مجبورم. ترم آخر تو فنی داره جوری میگذره که انگار مجبورم کردن. من درگیر زندگی بودم، از درسای آخرمم هیچ خوشم نمیومد، حوصل...

دست هایی که نیستند

فکر میکنم اگه این همه راه نبود بینمون الان یه کاری در قبال وضعیتم میتونستم بکنم. میتونستم یه موقعیتی بسازم که باهم حرف بزنیم بالاخره. تکنولوژی واسه اینجور وقت ها بدترینه. م...

عصر جمعه

مامان هنوز در سفر است و خانه جمعه ها سرد و تاریک است، آخر زمستان نیز هست. درها را بسته ام و زندگی را محدود کرده ام. آدم ها را فیلتر کرده ام و ذهنم را صرف تعداد محدودی دوست و موضوع ...