عمیقا خودت را زندگی کن
یک جایی از «آسمان زرد کم عمق» بود که ترانه علیدوستی مدام تکرار میکرد «زندگی ساده ی من همینه.» همین سپر را از در سینما گرفتم بالای سرم و امدم بیرون. هنوز روزی نیست که با تکرارش خودم را در مسیر زندگی ام محکم نکنم چون این تنوع عجیب زندگی ها سرم را درد میاورد. جنگ با خودم راه میفتد که «قضاوت نکردن» یه چیز هست و داشتن مرزهایی برای خود چیز دیگر.
زمانِ خالیِ زیاد همان قدر که اغوا کننده و خواستنی هست، ترسناک هم هست، شاید هم من زیادی به «چطور سپری شدنِ» زندگی ام فکر می کنم. دوره چهار سال دانشجو بودنم تمام شده و من از این حد تسلط به ساعت های زندگیم لذت محسوسی میبرم. حس نسبتا جدیدی محسوب میشود. انگار اولین بار است که با این موقعیت مواجه شده ام، موقعیتی که هرکاری می خواهم را باید بکنم و میتوانم در هر زمانی که بخواهم انجامش بدهم، ساعت ها لزومی ندارند به موقعیت های نامطلوب یا خودویرانگر بگذرند. همین ها خودش ترسناک است و البته خوب. انگار که مرا با خودم در اتاق حبس کرده باشند و ما به ناچار برای راهی که داریم با هم میرویم باید مذاکره کنیم و تصمیم بگیریم.
تکثر زندگی ها راحت تر راه گلویم را میبندد و از طرفی این روزها زندگی با دودست من شکل میگیرد و باید بتوانم از آنچه میسازم دفاع کنم. درک اینکه «زندگی ساده ی تو همینه!» دستاوردیست که به روند جدیدی از زندگی من منجر میشود بالاخره.
زمانم را به کارهایی که هیچ وقت نمی کردم میگذرانم، نمی دانم این ها به خاطر دوست داشتن و امیدیست که از او میگیرم یا از سر فراغت و ساختن زندگی نو. آشپزی می کنم، ورزش می کنم، نقاشی می کنم و در ادبیات انگلیسی قرن بیست غلت میزنم. نمی دانم از وقتی که فهمیدم مدام سراغم را میگیرد این طور شده ام یا نه، اما مدتیست که در ساعات ناراحتی یا خوشحالی دلم act out میخواهد. مثلا دلم میخواهد با صدای بلند آن قسمت مخصوص کتاب را بخوانم یا صبح که چایی دستم گرفته ام و نزار قبانی میخوانم به جای اینکه واژه ها را بی صدا توی سرم عبور دهم بلند بخوانمشان، برقصم حتی، و وقتی ناراحتم به جای نوشتن که پناه همیشگیست، با لحنی فکر شده ناراحتی ها را در اتاقم بلند بگویم و ضبط کنم صدایم را.
با آنکه زندگی ام همچین سکشن های آرامش بخش و خواستنی دارد اما میان سطورش دائما نگرانی موج میزند و این نگرانی را نمی توان نادیده گرفت. حس عدم اطمینان، انگار نمیدانی هنوز «چه چیز ضروری است؟» یا «چه چیز واقعا اهمیت دارد؟» فکر میکنم باید از این نگرانی ها عبور کرد. بالاخره باید ایستاد و پشت سرشان گذاشت. این ها همه فضای دانشگاه را برایم سخت میکرد، این سوال ها نمیگذاشتند راحت بروم توی دنیای ریاضی و هنوز هم نمیگذارند، اینکه دانشگاه کنار رفته و من با خودم باقی مانده ام خوب است. افتاده ام به جان جزئیات و قواعد زندگیم، کشف و گردگیری شان میکنم.
Comments
Post a Comment