عصر جمعه

مامان هنوز در سفر است و خانه جمعه ها سرد و تاریک است، آخر زمستان نیز هست. درها را بسته ام و زندگی را محدود کرده ام. آدم ها را فیلتر کرده ام و ذهنم را صرف تعداد محدودی دوست و موضوع میکنم. آرامش به زندگی ام بازگشته. دیروز که دورنمای(رزولوشن) سال ۲۰۱۵ را پر میکردیم، دیدم که چه زندگی بی در و پیکر و پر از آدمی درست کرده بودم. هر آدمی فرصتی بود برای دوستی و وارد شدنش به دنیایم راحت بود. زمانش به سر آمده اما، داشتم این اواخر آزار میدیدم.
توی این دنیای محدود، اینجا که‌ دیگر دورش را پرچین خوشگلی کشیده ام، ارزش های فراموش شده سر و کله شان دارد پیدا میشود، داشته هایم راحتتر لمس میشوند و ”قدر چیزهای کوچک“ معنا پیدا میکند و دانسته میشود.
فرصتی برای دوست داشتن مامان پیدا میکنم، همان که میخواستم، پای تلگرام برایش عکس غذایی که با بابا درست کرده ایم را میفرستم و میگویم به پای غذاهای او نمیرسد، اما قابل قبول است. میگفت مهمان داشته، دختر دانشجویی در ورشو یک شب مهمانش بوده اما از سر رودربایستی. داستان عجیب زندگی دختر را برایم تعریف کرد و از معذب بودنش با این مهمان عجیبش گفت. خیلی خندیدم از موقعیت های آکواردی که تعریف میکرد و تصور مامان درحالتی که دارد به یکی گیرهای از نظر من بیخودی میدهد بیشتر دل انگیز بود تا ناراحت کننده.
امروز خوب است چون خبری از او هم شد. رفته بودم چسبیده بودم به توری پنجره تا گونه هام یخ کنند، داشتم از اینکه هنوز توی ذهنش زنده ام کیف میکردم.

Comments

Popular posts from this blog

من از آذرماه متنفرم.

سوم فروردین ۹۵