دست هایی که نیستند

فکر میکنم اگه این همه راه نبود بینمون الان یه کاری در قبال وضعیتم میتونستم بکنم. میتونستم یه موقعیتی بسازم که باهم حرف بزنیم بالاخره. تکنولوژی واسه اینجور وقت ها بدترینه. من نمیخوام این همه حرف مهم رو با هزار اما و اگر بدون اینکه صورتشو ببینم بهش بگم. نمیخوام جواباش رو با هزار ابهام بذارم تو ذهنم و بگم همین بود حرفاش. نه اینکه من از هزار خط حرف زدن بترسم، نه، من با تمام اطمینانم به قدرت کلمه‌ها، فکر میکنم چیزی توی حضورمون همه چیز رو بهتر و قابل فهم تر میکنه.
به نظرم اینکه نمیتونم ببینمش و درعین حال نمیتونم بگذرم -حتی برای مدتی- من رو از تو میخوره. هرچقدر کلنجار میرم میبینم بخش بزرگی از من شده و تا نبینمش چیزی عوض نمیشه توم.
پرهیز کردن از میان مایگی و هروضعیت برزخ گونه همیشه از قوانین کار راه اندازم بوده اما افتادم تو تله.
تو خود حجاب منی و از میان برنمیخیزی. حس میکنم آجر مهم این دیواری که بین من و حلقه ی امن آدمام کشیده شده تویی.
دارم فاصله میگیرم از همه ی آدمای دورم، از نزدیک ترین هام، از کسایی که سالها باهاشون حرف زدم، نمیتونم حرفامو به کسی بگم، انگار حرفی هم نیست، کلاف احساسات غیرقابل کنترل راجع به هرچیزه. میترسم از پاشیدن جمع هایی که به خاطر من بپاشن.
حرف نمیزنم، یه مدت دیگه هم میخوام برم، میدونم نمیتونم بمونم، چراغ های رابطه ها که کم سو بشن دیگه وقت میخوان تا دوباره شعله ورشون کنی و من اون وقت رو نخواهم داشت.
در حالی که فکر میکردم به خاطر ساختار ذهنم همیشه میتونم همه چیز رو کنترل کنم و جلوی خیلی نتیجه های ناخواسته رو بگیرم، میبینم چقدر هرچیز کوچیک از کنترلم خارج شده؛ نوجوان بیست و سه ساله ای در سن بلوغ.

Comments

Popular posts from this blog

It will make you bleed and scream and cry

روز اول؛ نه چندان تاریک