دارم میرم از همه، دارن دور میشن
عاشق این زندگیایی ام که رو به چهل سالگی ان.
چهل سالگی برای من نماد زندگی جا افتاده ست، در عین حال عقب نشینی از ایده ی ”من سی سالگی به بعد ندارم.“
زندگی های آدم های نزدیکم داره شکل میگیره، شخصیت هاشون، تصمیم های بزرگ و کوچیک شون در قبال موقعیت های مختلف مثل شغل، مهاجرت، رابطه، روابط اجتماعی و هر شرایط انسانی که کنشی رو بربیانگیزه. شاید آروم شدنِ دورِ درگیری با ترس هاست. خیلی روند تغییراتشون شبیه ذهنیت من از سی یا چهل سالگی شده.
گاهی حس میکنم از پنجره ی سرد اتاقم، تو یه جمعه با آسمون کبود، دارم زندگیاشونو میبینم و کیف میکنم. دور شدن همگی، حتی ز، ولی با مختصات جدید شاید کنار اومدم و دارم دوستشون میدارم، از کمی دورتر.
Comments
Post a Comment