فرار

من هر از چند گاهی - که بسیار پرتکرار است - که زندگی از زیر پوستم میسرد و میرود بیرون، دلم میخواهد فرار کنم. به معنی واقعی کلمه از همه چیز و همه‌ی جاهایی که قبلا به آن تعلق داشتم فرار کنم‌‌.
مثلا این روزها دلم میخواهد یکهو مثل دانه برفی که آب می‌شود از زندگی آدم‌هایی که ارتباط نزدیکی با آن‌ها دارم محو شم.
مثل اینکه از با احتیاط راه رفتن روی بند نازکِ زندگی حالت بهم خورده، فکر‌می‌کنی پاهایت فراتر از تحملت خسته هستند، دستآورد این همه تلاش راضی‌کننده نیست، و بنابراین بهتر است بپری و همه‌چیز را یکباره از دست بدهی.
این را هم همیشه گوشه‌ی ذهنم دارم که تا به تمامی از دست ندهی، هیچ‌چیز رضایت‌بخشی عایدت نمی‌شود.
تهران ته‌کشیده. آخرین بار که تهران حس زنده بودن به من میداد را فراموش کرده‌ام. دلم میخواهد خیلی چیزهای دیگر را هم فراموش کنم، کاش میشد ذهنم تمام تله‌ها و الگوهای خورنده‌اش را هم فراموش میکرد. کاش میشد آدم شب در تاریکی بخوابد و صبح واقعا در روشنی بیدار شود.

Comments

Popular posts from this blog

It will make you bleed and scream and cry

روز اول؛ نه چندان تاریک