(فقط) یک شب در تهران

ملحفه هنوز بوی سیگار میدهد. این بوی عطر و سیگار م است که نمیگذارد بو نکشم.
وسط اقیانوس سیاه تنهایی‌ام بودم که برایم چیزی شبیه مهمانی تدارک دیدند. نمیفهمیدم کجای سر و وضع من شبیه کسی بود که‌ به مهمانی میرود یا اصلا آدمی با این حال را مگر میشود دوست داشت؟ چه برسد که بخواهی برایش کاری انجام دهی. راه فراری نداشتم و قول دادم که در هرصورتی می‌آیم. فکر کردم چندساعتی سکوت تلخ و شاید امنِ اتاق را رها میکنم و هیچ‌چیز تکان نمی‌خورد.
اما باز هم یاد ما آمد که در زندگی چیزی هست که آدم را به آن ملزم میکند، علاقه‌مند میکند و حتی شاید امیدوار- در آن تاریک‌ترین روزها.
وارد ویلا شدیم، صندلی چوبی گهواره‌ای اولین چیزی نبود که نظرم را جلب کرد. پله‌های ریز و درشتِ آرامش‌بخشی بودند که چشمانم را ربودند، انگار مرا یاد چیزی می‌انداختند. بعد بی‌گمان سوار صندلی‌ای شدم که برای من بود. م بی‌اختیار رفت سراغ آشپزی، چیزی که از آن لذت کم‌نظیری میبرد. زیتون‌هایی که مغزشان با بادام پرشده بود را جدا در ظرفی حاضر کرد، مزه‌ها را بنا به حجمشان در ظرف‌های متفاوتی ریخت و میز را چید. لوازم سس قارچ را حاضر کرد و هیچ از آهنگ‌های من و ع ابراز نارضایتی نکرد. میخندید از ته دل، از اصیل‌ترین نقطه‌ی وجودش و هیچ مهم نبود چند روز نخوابیده و کار کرده، مهم نبود چشم‌هاش سرخ و بی‌رمق بودند.
آدم از دیدن این همه ایمان به زندگی، این همه ایمان به ممکن‌ها به جای ناممکن‌ها خجالت می‌کشد، از اینکه یکی توی صورتت بگوید که دوستش هستی و خیلی دوستت دارد و تو جز از اقیانوس سیاه‌ت از چیز دیگری نتوانی صحبت کنی. تیر می‌شود میرود توی قلب آدمی وقتی سفیدی زندگی‌اش را چرک کنی.
بالکن خانه رو به کوه‌های سفید پوش و درخت‌های نازک و بلندی بود بر فراز خانه‌های پلکانی روستایی. با دست‌هایش محافظتم میکرد، از سیاهی شب و دست از سر نوازش موهایم دست برنمی‌داشت و من امنیتِ بی‌زمانی را حس می‌کردم.

Comments

Popular posts from this blog

من از آذرماه متنفرم.

سوم فروردین ۹۵