پس من کی میفهمم؟

سکوت و سکون زندگی‌ام را برداشته. تنها چراغی که گاهی سو سو میزند تهران است. فکر می‌کنم اگر ص و ن از تهران بروند به جهنم‌دره‌هایی در مرکز اروپا یا جنوب کانادا، اگر م ازدواج کند، آنوقت چه کنم؟ انگار این‌روزها هرکس که مانده، مانده که زندگی مرا برایم نگه دارد. خیال خامیست که به اشتباه و ساده‌انگارانه در ذهنم پروراندم. یکی باید یاد من بیاورد که هیچ‌چیز ماندنی نیس. نمیفهمم چرا من آنقدر مرگ را نمیبینم، نمیبینم که در این دنیا هیچ‌چیز همیشگی و تضمینی نیست، هیچ‌چیز تضمین ندارد که برای همیشه برای تو باقی بماند و این قانون لعنتی درمورد تمام داشته‌هایت صادق است.
یک چیزی توی زندگی من، توی سر من میلنگد که به م نمیگویم حالا دیگر دوستش دارم، یک چیزی میلنگد که زندگی‌ام اینطور ساکن و ساکت شده.

Comments

Popular posts from this blog

It will make you bleed and scream and cry

روز اول؛ نه چندان تاریک