تو منو از شب گرفتی، تو منو دادی به خورشید
نمیدونم چندبار از دیروز صبح تا الان پخش شده.
من که هیچ موقع داریوشگوشبده نبودم، اما از اون شبا دیگه برام صداش یه معنی دیگهای پیدا کرده. انگار صداش صدای ف و همهی اون شبهاست، صدای به پایان رسیدن تمام سکندری خوردنها در تاریکی.
میخونه:
«مقصدت هرجا که باشه
هرجای دنیا که باشی
اونور مرز شقایق
پشت لحظهها که باشی
خاطرت باشه که قلبت، سپر بلای من بود.»
هربار که از اسب امید پرت میشم پایین، به ناچار سوارش میشم و دیگه یاد گرفتم این تنها راهه. هربار یاد چیزی که از اون شهر کوچیک با خودم آوردم میفتم.
تنهایی از من آدمی ساخته که کمکم به هیچی نمیگه "ولش کن فعلا"، میدونم باید پای تکتک گرههام بایستم. تنهایی داره به من یاد میده امید تنها رابطهی مریضیه که برام مفیده. داره یاد میده واقعا مهم نیست کی چی میگه و کی چه راهیو توصیه میکنه. داره با کوبیدن دستش روی یه تختهی چوبی بهم راهنمایی کجا برم و کجا نرم. همهچی تو سکوت داره اتفاق میفته، همه چی تو سکوت در حرکته.
Comments
Post a Comment