برگشت به لندن و اینبار قرار نبود مثل دفعهی قبل یه از راه رسیدهی ناآشنا باشه، اما هنوز بیتعلقه.
به روی خودش نمیاره و سعی میکنه با وسایلی که از تهران آورده، با موهای صافش، با صورتی که سرخیش رو از تهران آورده، و با تمرکز نکردن رو جزییات آزاردهنده، ارتباط متفاوتی رو با دنیای بیرونش شکل بده، ارتباطی کمتر احساسی.
همهی این حفاظهای شیشهای به زودی میشکنن، خودش اینو خوب میدونه.
از خواب که بیدار میشه، درحالی که هنوز یادش نمیاد کیه و چیه و فقط داره دست و پا میزنه برسونه خودشو به دستشویی، همین دستشویی رفتن مچش رو میگیره و بهش حالی میکنه که دیگه تو تهران نیست، تنهاست. یه لحظه تمام دفاعهاش در برابر تنهایی، تمام تلاشهاش برای رنگ دادن به زندگیِ در غربتش، بیمعنی میشن، یه لحظه همه چیز تیز و برنده میشه.
ولی مهم نیست، اهمیت نمیده. میره گرمترین لباس رو از کمد میکشه بیرون و ساک نخی شیری رنگشو برمیداره و میره بیرون. نمیخواد دیگه کوچکترین اهمیتی برای میل درونیش به باخت، شکست و ضعف قائل باشه.
و از کل این ساعتا همین میمونه تو ذهنش "ما كی و كجا دوباره كبوترهایمان را باز خواهیم یافت؟"
من از آذرماه متنفرم.
همه از چشمها میپرسند. از خشکی و قرمزی اطراف. یادشان رفته اشک شور است و نمک با پوست آدمی چه میکند. خیابان طالقانی، شب یلدا، پارک طالقانی، کیک تولد، تاب و سرسره، دیوار کوتاه خ...
Comments
Post a Comment