تمام حفرههای خالی
خسته شدم از تنهایی جنگیدن برای دوستداشتن خودم. هی باید هرلحظه مراقب خودم باشم. دستام از گاردی که برام گرفتن خستهن و انگار یه کم باید سپر بندازم.
میدونم جای خیلی چیزا، خیلی عادتا، خیلی حرفا، خیلی آدما و خیلی قصهها تو زندگیم خالیه.
سرم حسابی تو درسم بود تا که آندر اومد کنارم نشست و شروع کرد به انجام دادن کاراش. هردومون حس کردیم آخیش! و از شر این غریبگی آکنده توی شهر خلاص شدیم، ولی خدا میدونه چقدر چیزهای دیگهای هست که امروز از فقدانشون خلاص نیستیم. و احتمالا چه چیزهایی که امروز داریم و دیروز در آرزوشون بودیم. حیف از سیاهیها که گاهی نمیذاره ببینیم و دست بکشیم روی زندگی.
سدهای خوشحالی فرومیریزن و باز باید توی غم دست و پا بزنی. ولی حتما باید خودتو اینطوری اذیت کنی؟
Comments
Post a Comment