ظهر آفتابی یک روز تعطیل
برگشته بودم تهران تا باور کنم همه چیز تو نبودنِ من سرجاشه، تا به چشم ندیدم که آدما زندهن و اتاقم سر جاشه و مامان آشپزی میکنه، باور نکردم.
الان دیگه حس معلق بودن و بیزمین بودن نمیکنم اما به هرحال خیلی دورم.
سعی میکنم صورت آدما رو به یاد بیارم، صداشونو، حرکاتشون رو، حتا لباسهاشون رو.
یه لحظههایی از فاصلهی زمانی و مکانیای که بین من و زی افتاده وحشت میکنم. حس میکنم ممکنه یهو بشینیم سر یه میز و هیچی نمونده باشه ازمون، از همهی چیزایی که بینمون بوده، از شدت روزای گذشته. میترسم یه روز هیچی نمونده باشه از اون عصری که نشسته بود سر کوچشون، منتظر من، بعد منم رسیدم و نشستم کنارش. آره دم غروب بود که باهم زل زدیم به آینده.
Comments
Post a Comment