تا به حال از خیر توجه به هیچ آدمی گذشتهای؟
فکر کنم برای اولین بار بود که به نظرم رسید خیابان استرند قشنگ است. حقیقت این است که هنوز به نظرم صبحها زشت و سگی و پست است، اما شب که میشود، مخصوصا حوالی کریسمس، زیبا میشود و حتا کمی پذیرنده. شبها رودخانهی تیمز هم کمی حکم رودخانه پیدا میکند و از آن حالت خشک و بیروح صبحهایش بیرون میآید.
دیشب شب افتضاحی بود، یکی از همان شبهای لعنتی من با خودم که ضعف و سیاهی دست میاندازند دور گردنم، ولی یک چیزی خوب توی ذهنم مانده بود، آن هم اعترافم به رضایتم از وضعیتم در هفتهی گذشته. پس فقط مُردم که فردا، یعنی امروز، از راه برسد. البته که در مردن هم موفق نبودم و کابوس میدیدم و چراغ خیابان توی چشمم بود چون پرده را درست نکشیده بودم.
صبح شد، سیاهی از من دست کشید، پرتش کردم کمی آنطرفتر، دوش گرفتم، صبحانه خوردم و در اتوبوس کمی نوشتم، به دانشگاه که رسیدم فهمیدم صبح حسابی حالم خراب بوده که نوشتهی آندر را اشتباه خوانده بودم و نتیجتا کلاس نداشتم تا بعد از ظهر، رفتم سراغ کلاس سال اولیهای ادبیات مقایسهای. در همان نیم ساعت اول فهمیدم هیچکجا آن مدینهی فاضلهی توی کلهی من نیست. ادبیات بهشت من است، اما آن ادبیاتی خودم میخوانم، که خودم متنهایش را انتخاب میکنم، و خودم تحلیل میکنم که چرا مهم است و چه دردی از دردها را چطور دوا میکند، آن ادبیات خانهی من است.
زندگی هیچجا و هیچموقع قرار نیست آن مدینهی فاضله باشد، و همینطور ایمپرفکت، پرفکت است. لعنت و درود توامان بر او.
بعد از آن رفتم به اتاق دانشجوهای ارشد، رفتم پیش راب و لئو، با اینکه دلم نمیخواست نشستم و یک مسئله حل کردیم. روانهی غذاخوری کالج شدیم و من حسابی گشنه بودم که نتیجهی زندگی نانپنیرخوریست. غذا هم عالی بود، راستهی کباب با سس باربیکیو، اولین غذای خوشمزهای بود که اینجا خوردم، همه چیز اینجا واقعا بدمزهست. حین ناهار دیدم من و زندگیم در حال بارگذاری هستیم. متوجه شدم با همکلاسیهام نشستیم و داریم از دین و جامعه حرف میزنیم، متوجه شدم چقدر آمستردام و تهران به هم میتوانند نزدیک باشند و بالاخره چند قدم در "خودم" بودن جلو افتادهام. من همیشه میدانم چقدر آمستردامِ مثالی و تهران بهم نزدیکند، اما همیشه این را حس نمیکنم. امروز حس کردم خودم، بیضعف، با شوق همیشگی، مکالمات معنیداری برقرار میکردم.
کلاس فایننس هم هیچ جز شرمندگی برایم باقی نگذاشت، دوست افغانم را دیدم و حرفهایمان ناتمام ماند، چون همکلاس دیگری را دیدم و زیاد حرف زدیم، در آن میان دونفر در آنطرف کلاس شناساییام کردند و بلند بلند حرف زدیم. تکتک اینها حضور من را برای خودم عادیتر میکنند، این است که هیچکدام را نمیتوانم نادیده بگیرم.
بعد از کلاس برگشتم به اتاق ارشدها و نشستم تا کارم را شروع کنم. فضای خوبیست از این جهت که وقتی چیزی را نمیفهمی از دیگران میپرسی و برعکس، خلاصه همه چیز راحتتر میشود.
لوییزا هم نشسته بود. به نظرم لوییزا آدم راحتی نیست. یک جور سختی و استحکام آمریکایی دارد، نوجوانیاش احتمالا با الانش چندان فرقی نداشته و میزان اعتمادش به خودش قابل تحسین است. اما من از هر قضاوت منفی دوری میکنم، تصمیم داشتم برایش صبر کنم.
روند کارم کند پیش میرفت و بیشتر داشتم به دیگران کمک میکردم.
سعی داشتم یک مفهومی که خودم به روش نامعلومی یاد گرفته بودم را برای لوییزا معنی کنم، گیر کرده بودیم، او بدتر از من ظرافت خاصی در حل مسئله دارد، اسمش را بگذاریم گیر دادن. برایش پیشفرضهایی را معنی کرده بودم، کم کم داشت میفهمید. حس کردم همه، و این بار به طور خاص لوییزا، از استعداد و توانایی من شگفتزده شده بودند، یک طورهایی انگار تا امروز تخمین رو به پایین زده بودند. وسط دست و پا زدنهای من برای پیدا کردن توجیه مناسب، ناگهان انگار حس دوستی و انسانیت در رگهایش جریان پیدا کرده باشد (چیزی که همیشه میترسم نکند لوییزا نداشته باشد!) از من پرسید "راجع به لندن چطوری؟ خوب پیش میره؟" و من جواب دادم که در واقع آره، خوب پیش میرود، هرهفته بهترم با زندگی. باز طبق معمول یادم رفت از او بپرسم او اوضاعش چطور است.
کارمان تمام شد. از پلهها پایین میرفتیم، پرسیدم از همخانهت چه خبر؟ هنوز اجاره را پرداخت نکرده؟
با تعجب جواب داد: "نه! من کی اینو برات تعریف کردم؟ من اینو برات تعریف کردم؟"
گفتم آره، اون هفته که تمرین حل میکردیم.
Comments
Post a Comment