Posts

Showing posts from November, 2016

When my body sleeps well in its self

۴سال تو تهران به خاطر نوع خاص رشته و فضای خیلی متنوع هم‌ورودی‌هام جمعِ هم‌کلاسی و هم‌رشته نداشتم، اما حالا دارم. توی این لندن بی‌در‌وپیکر که خیابون‌های عریضش می‌بلعنت، ...

Fall down

Now how can I say no matter the wreckage? Just a night after I wrote here, after I officially acknowledged I had clung my hope to Gothenburg, to him, I should gaze at the fall down of all woven dreams, all those detailed plans, and intricate imaginations about a so called simple journey. No it was not. It definitely was not that simple. For me it's always the same story. The story of meaningfulness of simple things. So nothing's simple in my life, no travel is a "simple travel". When will I learn building? I'm addicted to the temples I have built, incapable of building new spaces. Sometimes I pity how I was not brave enough. What on earth possessed me to give in to such experience of love?

I just need to touch something real

After all bunch of similar tasks I checked one after the other, now I don't feel like I've gained things I need. After weeks of resisting with the deep darkness inside, I no longer feel sad and I no longer feel the happiness. Perhaps I'm not drowned in the ocean of sadness but it never means I am fulfilled. It's been weeks I don't feel like missing home because I'm tired of the feeling. The truth is I miss home at each and every single moment even if I don't acknowledge, even if I don't let it flow over my body. Gothenburg is on the way. It's getting closer and closer as if my life is getting closer, demonstrating how I miss the senses of connectivity and belonging, how I miss the intense moments in which I was the Queen of my life, in which I could shout, in which I could laugh, and in which I could cry-specially beneath his neck. I try to weave dreams of snowy Gothenburg, warm and cozy tea times, bare foots, and heavy knitwears. I keep tellin...

تو منو از شب گرفتی، تو منو دادی به خورشید

نمی‌دونم چندبار از دیروز صبح تا الان پخش شده. من که هیچ موقع داریوش‌گوش‌بده نبودم، اما از اون شبا دیگه برام صداش یه معنی دیگه‌ای پیدا کرده. انگار صداش صدای ف و همه‌ی اون شب‌...

تا به حال از خیر توجه به هیچ آدمی گذشته‌ای؟

فکر کنم برای اولین بار بود که به نظرم رسید خیابان استرند قشنگ است. حقیقت این است که هنوز به نظرم صبح‌ها زشت و سگی و پست است، اما شب که می‌شود، مخصوصا حوالی کریسمس، زیبا میشود ...

تمام حفره‌های خالی

خسته شدم از تنهایی جنگیدن برای دوست‌داشتن خودم. هی باید هرلحظه مراقب خودم باشم. دستام از گاردی که برام گرفتن خسته‌ن و انگار یه کم باید سپر بندازم. میدونم جای خیلی چیزا، خیل...

ظهر آفتابی یک روز تعطیل

برگشته بودم تهران تا باور کنم همه چیز تو نبودنِ من سرجاشه، تا به چشم ندیدم که آدما زنده‌ن و اتاقم سر جاشه و مامان آشپزی میکنه، باور نکردم. الان دیگه حس معلق بودن و بی‌زمین بو...
برگشت به لندن و اینبار قرار نبود مثل دفعه‌ی قبل یه از راه رسیده‌ی ناآشنا باشه، اما هنوز بی‌تعلقه. به روی خودش نمیاره و سعی می‌کنه با وسایلی که از تهران آورده، با موهای صافش...

از خواستن

Image
تهران یعنی قابلیت عاشق شدن، یعنی یادآوری لذتِ خواستن. پلیور قرمز-مشکی جوونی‌های مامان رو تنم کردم، پاهام لخته و جوراب ساق‌بلند مشکی هماهنگی پامه. لعنت به همه‌ی وقت‌هایی که من اون زنِ لای آغوش توام و تو توی دنیام وجود نداری. فرسنگ‌ها دوری. خاطراتت تو عمیق‌ترین سطح ته‌نشین شدن. من بعد از ۵۰ روز بی‌حسی و نخواستن، حالا -تنانه- میخواهمت. بعد از یه مدت طولانی، حس میکنم میخوام وحشیانه به تنت هجوم بیارم. میگن وقتی من نبودم اینجا بودی، تهران. تهران یعنی زمینی که بعد از تمام تلخی‌ها، از نو دوستش دارم.