از زندگی نکردن
تهران هوا خیس و خاکستریست. هیچ چیز نمیتواند زیباییاش را انکار کند. زیباییاش اما برایم بیکارکرد است. این روزها تمام زیباییها برایم یا کارکردی ندارند یا ناراحتترم میکنند. زیباییها یادآور تمام لذتهایی هستند که میشد ببرم و نمیبرم، تمام زندگیای که میشد بکنم اما فقط از کنارش عبور میکنم.
مثل خانهای که دزد زده و هیچ چیز در آن باقی نمانده، تمام آنچه برای زندگی کردن داشتم، همهی نیرو و اشتیاقم را به یکباره از دست دادهام.
انگار نفهمیدم با چه چیز و چه مقدار راضی میشوم. عشق و محبت را یکجا وسط راه جا گذاشتهام.
دلم یک دوستداشتنی مثل ف میخواهد، یک جا که چشمانم را ببندم، سرم را بگذارم و چندساعتی از جهان بروم. ولی زندگی که همیشه کامل نیست، همیشه لنگ است، اینکه فلان چیز را توی زندگیت نداری احتمالا دلیل خوبی برای شانهخالی کردن از مسئولیت زندگی کردن نیست. ولی فعلا همینها جانم را گرفتهاند، حرفهای که راضیام نمیکند، عشقی که ندارم، زندگیای که تمام بارش را به جز هزینههای مالی تنها میکشم، و خانهای که پشت سرم ویران شد. در مشت آدمی که از نقصانها و کمبودهای زندگی رنج میبرد -کسی که نمیجنگد- همهچیز خاکستر میشود. این پستترین و ضعیفترین آدمیست که در خودم میشناسم.
تهران روی دیگر زندگی را نشانم میدهد.
به آدمها هراندازه که پر و بال بدهی، باز هم روزی میآید که تنهایی، حرف داری، روزی که کسی نیست دستت را به گرمی بگیرد.
Comments
Post a Comment