زمین مرا و تو را و اجدادِ ما را به بازی گرفته است
۱. آخرین شب پاییز، تهران
مامان سعی دارد سکوت زندگیام را بشکند یا خودم دیگر اینجا نمیتوانم خودم را به کر بودن بزنم؟ تهران نمیگذارد لای زندگی پنهان شوم.
ترکیب ترس و دلتنگی چیز وحشتناکیست که بیشک راجع به مرگ است. حس شدید از دست دادن آمده به سراغم. دلم زمین محکم می خواهد که نداریم، تن گرم چه کسی روانهی مرگ نیست؟ سرد و وحشتزدهام و مرگ گردنم را چسبیده و ول نمیکند. نمیتوانم فکر کنم سالهای آتی و روزهای زندگیام دور از بابا بگذرد. همین الان هم شانس زندگی نزدیک هم را از دست دادهایم و نمیخواهم گاه به گاه که میآیم تهران متوجه پیر شدنش بشوم. میخواهم هیچ گذر زمان را روی صورتش نبینم و باور نکنم. انگار این روزها تنها نخی که من و بابا را بهم وصل میکند همین است و قصهی دیگری بینمان در جریان نیست. وقتی توی خانه هستم مرگ سرم را پر میکند.
۲. من و ف الان ۲ یا ۳ سالی هست که دیگر در یک شهر زندگی نمیکنیم، اما ارتباط مجازی جالبی داریم که انگار پهلوی همیم. اینها همهاش از خاطر او و زندگیِ همیشه در سفرش است. انگار بلد است حضور را با کلمهها توی تلگرام بسازد. در این یک سال اخیر چنان بزرگ و آرام شده که جملاتش برایم راه را روشن میکنند یا دیدگاه جدیدی بهم اضافه میکنند. هربار باهم ساعتها توی تلگرام حرف میزنیم انگار که رفتهایم رئیس و داریم تند تند از زندگی میگوییم. هربار زندگیاش مثل فیلمی از روزهای اولی که میشناختمش تا امروز توی سرم پخش میشود و یک جریانی پشتم را میلرزاند.
۳. ص و زی آمدند دنبالم. صورتهای خندان و مکالمههای بیوقفهشان دلم را از همیشه تنگتر کرد. بعد دیدم همهشان، همهی عمری که با تکتکشان گذراندهام، بخشی از ایمان من به زندگیاند. این را از برق چشمهای ص پشت عینک گردش فهمیدم.
۴. امشب داستانی که مدتها تمامش نمیکردم اینطور به پایان رسید:
I knew we were both thankful to Chitra for chafing under whatever lingered of my mother's spirit in the place she had last called home and for forcing us to shut its doors.
Comments
Post a Comment