I still hunt patience with a vengeance

شنبه ۱۰ دسامبر، لندن، آکسفورد سیرکس- امروز هوا بارونی بود. با خودم قرار گذاشته بودم این شنبه رو متفاوت از همیشه بگذرونم. قرار شد بیام اینجا و سوغاتی بخرم. توی شلوغی‌های سرسام‌آور کریسمس و جمعیت جلوی ویترین‌های تزئین‌شده‌ی مغازه‌ها احساس عجیب آرامش می‌کردم‌. بستنی شکلات و پرتقالم رو آروم آروم می‌خوردم و به نقشه‌‌ی زندگیم خیره شده بودم. داشتم مثل همیشه نبض زندگی رو می‌گرفتم و سعی می‌کردم بفهمم چند چندیم؟ آخرین باری که اومدم اینجا تازه ۲هفته از اومدنم گذشته بود، باید پتو و پالتو می‌خریدم. هر قدم که توی این خیابون برمیداشتم یک بار از نو فرومی‌ریختم توی خودم. خیلی سردم بود و به نظرم هیچ‌کدوم از پالتوهای شهر به اندازه‌ی کافی گرم نبودن. تو شهر دوستی نداشتم، سردرگم بودم و تنوع پالتوها، مغازه‌ها، و حتی خوراکی‌ها حالم رو بهم میزد.
امروز خیابون خیلی خوشگل بود، و البته نفوذناپذیر، مثل یه صفحه از یه داستان بود که داره تو مارکت‌های محلی سال نو تو یکی از شهرهای اروپا اتفاق میفته. یه شکاف ۵۰‌سانتی‌متری تو این خیابون عریض هست که وقتی میری توش عرض خیابون یک‌دهم میشه. مغازه‌های بزرگ به بوتیک‌های کلاسیکی با سقفای کوتاه تبدیل میشن، رستوران‌ها و کافه‌ها میزاشون رو بیرون تو کوچه چیدن و آدما دارن از آخر هفته‌شون لذت میبرن، حتی تو این شلوغی. هر کدومشون پر از جزئیات دیوانه‌کننده‌این که باعث میشن بخوای نگاهت رو سریع از روی همه‌چیز بکشی و رد شی. حالا همه چیز فرق کرده. خیابون فرصتیه برای دنبال کردن شخصی‌ترین فکرهام. اینجا سوپرمارکتی هست که ترجیحش میدم، دقیقا میدونم کجا میخوام برم و چقدر کار دارم. توی راه دارم نقشه‌ی یک ماه تعطیلات تو تهران و کورس‌های نویسندگی رو میریزم.
این روزا دیگه وعده‌های غذاییم رو تنها نیستم مگر به خواست خودم. شب که برمیگردم خونه همسایه‌ها دور همن و میرم پیششون‌، همون طور که آدم باید با همسایه‌ش حس راحتی کنه، احساس سادگی و بی‌تکلفی دارم درکنارشون. فکر می‌کنم شبیه بودن زندگی‌هامون این حس امنیت رو ایجاد کرده.
امروز بعد از ۴ماه می‌فهمم من برای زندگی صبر ندارم. فاصله‌ی خواستن و رسیدن رو بلد نیستم انگار‌. گاهی وقتِ انتخاب کردن فراموش می‌کنم که هرچقدر سخت بگیری و فکر کنی می‌تونی آینده رو با انتخابت شکل بدی، زندگی ممکنه یه طور دیگه‌ای پیش بره. گاهی یادم میره مشتِ زندگی پر از چیزهاییه که من نمی‌دونم و نمی‌بینم. امروز که خیره شده بودم به زندگیم، متوجه شدم حالا اولویت‌هام روشن‌تر شده‌ان، حالا میدونم از چیا نمی‌تونم بگذرم، چه کیفیتایی که میخوام رو برام میسازه، برای چیا چقدر هزینه میدم و استانداردهام چین. هنوز تصویر blurredه اما بالاخره واضح‌تر میشه. من این رو از تجربه‌ی حضورم توی شهر، بین آدم‌ها میفهمم.

Comments

Popular posts from this blog

It will make you bleed and scream and cry

روز اول؛ نه چندان تاریک