آدمک‌ها

یک وقت‌هایی یک چیزهایی در آدم زبانه می‌کشد. گاهی دلتنگیست، گاهی یادآوری شور دوست داشتن، گاهی هم خواستن چیزی. حالا آن چیز می‌تواند خیلی مادی و ساده باشد، گاهی خیلی پرمعنا و پرعمق. مثلا گاهی دلت میخواهد صبح بیدار شوی و راه بیفتی یک شال گردن کشمیر و یک بارانی بلند و یک کفش چرم بخری و یک بسته شیرینی در دست بگیری و به خانه بیایی، گاهی هم فقط می‌خواهی راحتترین و بی‌تکلف‌ترین لباس‌های دنیا را تن کنی اما توی خانه‌ت درحال پختن شیرینی باشی، به انتظار صدای زنگ در و ریختن آفتاب توی هال خانه.
در من آدم‌های زیادی زندگی می‌کنند. تفاوتشان را از ارزش‌ها و اولویت‌هاشان میشود فهمید، از سلیقه و فلسفه‌ای که پشت لباس پوشیدنشان هست، از پاسخ به سوال "چه چیز واقعا اهمیت دارد؟"، از خواسته‌هایشان برای سی/چهل‌سالگی.
این آدمک‌های بیچاره همیشه با هم در جنگند. جنگ بر سر لحظه‌هاست. هر بازه‌ای از زمان تنها ازآن یکی از آن‌هاست. منِ بیچاره هم بازیچه‌ی دستشانم، گیج و بی‌مکان.
امشب در من چیزها زبانه می‌کشند. ۵ یا ۶ ساعت با ز حرف زدیم. انگار توی اتاقش نشسته باشیم و بی‌هوا از همه چیز حرف بزنیم. باورمان نمیشود، اما حالا نیمی از صحبت‌ها دیگر میرود پای روابط عاطفی، میرود پای دیت‌هایی که میروم و بعدا میفهمم دیت بود، میرود پای ابهام روابطش. خب ما تصور نمی‌کردیم ۱۰ سال بعد موضوعمان همچین چیزی باشد.
هربار که حرف میزنیم، زنده میشوم، اما ته دلم چیزی نگران است، نگرانِ فاصله. حس از دست دادن می‌کنم، حس اینکه هرکار بکنی نمی‌توانی این "فاصله" لعنتی را شکست بدهی.
چیز‌ها در من زبانه می‌کشند. من نگاه می‌کنم.

Comments

Popular posts from this blog

It will make you bleed and scream and cry

روز اول؛ نه چندان تاریک