من مرگ را با خودم، توی سرم، همه جا حمل میکنم. فکر میکنم آدمها هم حسش میکنند. برگشتم به ۳ سال پیش، به همان حس لعنتی که زمین زیرپایت سست است و در واقع خالی. من هنوز پی تضمین میگردم، تضمین برای ماندن و داشتن.
من از آذرماه متنفرم.
همه از چشمها میپرسند. از خشکی و قرمزی اطراف. یادشان رفته اشک شور است و نمک با پوست آدمی چه میکند. خیابان طالقانی، شب یلدا، پارک طالقانی، کیک تولد، تاب و سرسره، دیوار کوتاه خ...
Comments
Post a Comment